دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ
معلمانه(2)
ترم بهمن بود و بی برکتی وقت،
و بچه هایی که انگار برای آمدن به کلاس،
هیچ دلیل و انگیزه ای یادشان نمی آمد...
فراری بودند و کسل و بی خیال...
چه جوری مبتلایشان کنم؟؟؟
شاید کمی بازی حالشان را بهتر کند!!
تصمیم گرفتم ساختن ماکت یک فضای ایدآل را در نظر بگیرم،
تا شاید شوق و ذوق بیشتری برانگیزد:
اتاق رویایی من!
اما انگار بیشتر گیج و ناتوان شدند...
هیچی دستشون نبود.
هی مساحت را بزرگتر و بزرگتر کردند،
اونقدر که دیگه ساختنش سخت شد برایشان،
تلویزیون گذاشتند، مبل و ...
ولی در مورد شرایط ایده آل تخیل خاصی نداشتند،
عادت کرده بودند تا قدم دهم را بر دارند،
نداشتن ریسمان را نمیتوانستند، باور کنند.
در این نقطه بود که توانستم به فلسفه هبوط پی ببرم!
آدمیزاد امکانات بهشت را بر نمی تابد
و از آن لذت نمی برد،
مادام که در فقدانهای زمینی غوطه ور نشده باشد
و نداشتن را تجربه نکرده باشد...
گوشه دفترم با حال خیلی بدی نوشتم :
ترم بعد یک فکر تازه میکنم!
۹۴/۰۹/۰۹
خیلی ازمعماری سردر نمیارم نجمه جان، و راستش علاقه ای هم به آن ندارم اما همینکه قیل و قال و حواشی معماری باعث شد فلسفه هبوط روکشف کنی، چیزی که همه آن را در گاز زدن یک سیب ناقابل خلاصه کرده بودند، فوق العاده بود! خیلی خوشم اومد.