گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۶ ق.ظ

آنگه شود صاف...

آخرین شب چهل سالگی را تا خود صبح خواب دیدم.خواب بین حرفه ای شدم از فرط ممارست و پشتکار و خب این هم دستاوردیست برای خودش.

خواب دیدم معلم محبوبم با همسری خوب و سه فرزند  نوجوان همسری جوان اختیار کرده  و من که آرتمیس خونم حسابی زده بالا  هی دست و پا می زنم که کاری کنم . هروله کنان بین معلم و همسر میانسال و جوانش در رفت وامدم و چک و چانه میزنم . هر سه متقاعد میشوند که در فاجعه غوطه ورند و باید کاری کنند و هیچ یک کاری نمیکنند. 

دم خودم گرم ! در پلان آخر خوابم به معلم می گویم: همه چی به کنار ! تو حق نداری لجن بپاشی به چهره خودت در من ! که بیست وچندی سالست باور و تحسین و ارادتم را تقدیمت میکنم بی هیچ ترسی، چرا که تو را تنها مردی دیده ام که فرق بین قواعد زمین و آسمان را بلد است..

بیدار میشوم و خواب شیک و مفهومیم با پایان باز جا میماند همان جا.

فخ فخ میکند سر صبحی کودک درون چهل سالگیم.. خانه ام یخ کرده محض خودشیرینی پیش لایه اوزون که احتمالا به هیچ جایش نیست و به ریشم می خندد. 

لای لباسهای بافتنی گیر کرده ام و حتی نمیتوانم بر پدر طراح خانه ام لعنت بفرستم. آرزوی پول و جنون توامانی میکنم که دوباره خانه بسازم  با اتاقی کوچک و در و پیکر دار و آفتاب گیر و پر از رنگ و خالی از پریشانی و ....

بحران میانسالی را بی آداب و ترتیب ویژ ه ای در برکشیده ام . حرف تازه ای ندارد امروز. مقداری خوشحالی نسبتا خالص به خاطر سه نفری که با کتاب و نقاشی و گل سرخ پناهم دادند و مقداری هم اندوه خالص بابت این زندگی بدون دوست که به شکل رقت آوری فقیرانه و حقیرانه شده. این که در پایان چهل سالگی دوستی دور و برم نیست که یک فنجان چای بنوشیم با هم و از جراحت لایه اوزون حرف بزنیم.  احساسم نه خشم و افسردگی که سرافکندگی و بی عرضگی است و میدانم خیلی پیش از این پاییز باید این لحظه چای و درد و دل را می کاشتم تا امروز سبز باشد. 

***

پی نوشت: دم خالق گرم داره برف میاد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۰۴
نجمه عزیزی

نظرات (۷)

۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۳ سارا درهمی

چه خواب باکلاسی...

پس بحران میانسالی بود... من انتظار داشتم از دست من ناراحت باشی. 

راستی! لایه اوزون کی به ریشمون خندید؟ دست طبیعت گذاشته گذاشته بعد اینهمه سال روز تولد تو برف بارونده مامان جان. تحویلش بگیر...

پاسخ:
منتظر خوابهای با کلاس بعدی باش دلبندم. تصمیم گرفته ام خوابهای با کلاس ببینم و بنویسم.
اصلا نگرفته بودم این حقیقت واضح را که چه کادوی خشی بود یادم انداختی
اول یه لایک برای کامنت بیست سارا
دوم :خیلی خوب بود...خیییلی...ایشالا یه خونه ی دیگه ام می سازی با اینهمه اشتیاق.
سوم: پس بالاخره توام چهل ساله شدی(؛ 
پاسخ:
هی منتظر اون تغییر ناگهانی بودم که می گفتی! ولی کلا کهن شدن حس خوبی داره انگار
تولدت مبارک.دیدی یادم نرفت :)
خیلی این پستتو ماه نوشتی...ینی اصلش اینه که از اون مدلاس که من خیییلی دوس دارم
دیدم(اصلاح کن)
پاسخ:
کردم. دستت درست بی همتا!
نجمه جان،هر وقت کلامی ازت می خونم فکر می کنم کاش به اندازه اینهمه سال معماری، پی نویسندگی رو هم می گرفتی..... 
اونوقت شاید وقتی داشتم به حسرت نداشتن یه دوست فکر می کردم در کنار صرف چای  ، به خودم دلداری می دادم که کتاب یه دوست رو می خونم همراه چای 
میمنت
پاسخ:
خوش اومدی میمنت جان! در حضور سال بالایی اونم هفتادی حسابی دست و پامو گم میکنم. روی این حرف حساب کن که در ان قسمت از وجودت که از نوشته ای به وجد میاید نویسنده ای را به بند کشیده ای!
تبریک میگم بهت رفیق. رسیدن به 40 سالگی و همزمان درک میانسالی چیزیه که از عهده هر کسی برنمیاد. زیاد میشناسم آدمهایی رو که در دهه پنجاه زندگیشون هنوز بوی خامی ازشون میاد.
به قول سارا، لایه اوزون خیلی دوستت داره که بعد اینهمه سال برف باریده روی کویرمون. راستش اون قضیه چای و دوست و اینها رو  درست میگی اما من هنوز به پیدا کردن دوستهای تازه امیدوارم و بامزه اینجاست که دوستهای خوبی هم به پستم میخورند. فکر کنم بد نباشه که یه امتحانی بکنی رفیق

پاسخ:
سلامت باشی صدیق جان...امید که دارم عرضه ندارم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی