گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ب.ظ

و بدانیم اگر کرم نبود...

خوب شدن حال طبیعت،‌ برای من، آرزوی عمیق و بزرگی است که حال بسیاری از لحظه‌هایم را احاطه کرده است. 

نمی‌توانم نبینم یا فراموش کنم که دیگر مدتهاست آسمان پرهیزگاری می‌کند و زمین،‌ سردی. 

نمی‌توانم نبینم  یا فراموش کنم که این بی ابری و بی بارانی، زنگ خطر سقوط است و آینده‌ای ترسناک و دردناک را خبر می‌دهد. 

دلم پر می‌زند برای رویاندن درخت و درخت و درخت .... 

کمی اکسیژن بیش‌تر کمی گرمای کمتر و باز پس فرستادن مخلصانه رطوبت زمین به آسمان، تنها دریچه‌ی امیدم را باز نگه داشته است.

چند سال است که در خواب و بیداری به خیال ساختن باغی زنده و خودبان و زندگی در آن پناه می‌برم،‌

خیالی نه لوکس و تجملی که خالص و صبور و تشنه. 

خیالی که نفسم تنگ می‌شود از ندانستن راه تحقق آن. 

همه‌ی موانع مادی یک طرف، احساس تلخ بی لیاقتی و ناتوانی هم یک طرف.

یکی دو سال پیش حمله‌ی موشها، یک تابستان از حیاط فراریم داد. 

ترس و چندش و ترحم مسابقه گذاشته و مرا پشت پنجره حبس کرده بودند. 

یک تابستان هر شب در معرض باد سرد و تر و نانجیب کولر عذاب کشیدم، 

در تله‌ام گنجشک افتاد، با سم‌هایم کفتر کشته شد و از همه بدتر پسرکم عاشق کشتن موش با دمپایی شد! 

این‌همه قربانی برای این‌که بفهمم سکه‌ی طبیعت روی دیگری هم دارد. 

در همان دوران یک شب خواب دیدم که در دشتی گسترده و سبز که عجیب، امن و دلپذیر و زیبا بود، 

کنار جریانی زلال و قدرتمند از آب خوابیده‌ام. 

یک باره چشم گشودم و دیدم شیری پرهیبت و ترسناک در چشمهایم خیره شده است! 

نتوانستم آن خواب را در دسته بندی کابوس یا رویا بگذارم، 

چیزی مجزا بود برای خودش که به من فهماند، طبیعت را باید کامل در برکشم و  بر همه‌ی آشنا و ناآشنایش گشوده باشم. 

به من فهماند که همه چیز را نمی‌شود تمام و کمال کنترل کرد و به میل خود گرداند. 

گاهی هم باید وا داد و تسلیم نیروهای ناشناخته شد و 

                                                                              این است زندگی...



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۲۸
نجمه عزیزی

نظرات (۳)

سلام. نجمه نوشته هات خیلی قشنگه ولی نمیدونم چرا خودم هیچ قشنگ نیستم.... انگار یه چیزی بین آجر و بتن شدم.... با اینکه فصل بارونه ... نمی تونم با هیچ  متن خوب یا بدی دوست بشم....در هر حال خدا را شکر....
پاسخ:
نسخه ات را میپیچم قشنگ من!  : قاغذ و قلم!  مژگان کوچولوی بیچاره را حبس کرده ای تو خودت،‌خو معلومه سنگ میپرونه بچم
تشکر... یه کتابی ام داشتم گوش می دادم همراه این نسخه ی تو نتایج براندازنده ای گرفتم....باید کتابو یه دور دیگه گوش بدم با این نسخه جمع کنم ببینم نتیجه اش بهتر می شه....؟ آخر هفته برای تغییر زندگی
خوابت یه چیزی توی مایه های خوان اول از هفت خوان رستم بود
حواستو جمع کن رفیق :)
پاسخ:
رفتم خوان اول را خواندم جالب بود . ممنون . ولی من آخی ترم که رخش هم نداشتم!  حالا حواسمو جمع چی کنم؟ 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی