برای درویش
تا یادم میاید همیشه دغدغه طبیعت داشتهام و برای ساحت آدمهای پاک نیت و دلسوختهای که در راه کم رهرو پاسداری از زیست بوم قدم میگذارند، احترام زیادی قائلم. یکی از نیکترین و تاثیرگزارترین این خوبان، محمد درویش است.
با ایشان هم مثل برخی دیگر از بزرگان،از طریق سایت دکتر شیری آشنا شدم. سایتشان را از چند سال پیش میخواندم اما چند ماه پیش که لینک کانال تلگرامیش به دستم رسید و توانستم به فایلهای صوتی متعددی که از برنامههایش گذاشته بود گوش بدهم بیش از پیش متاثر شدهام از ماجرا! و همانطور که گفتهام هم بیم و هم امیدم فزونتر شده است.
این شعر را به مناسبت روز جهانی محیط زیست به ایشان تقدیم میکنم:
پا نهادی به روی مرکب پاکیزه خویش
پا زدی، حرف زدی با دل مردم، درویش!
پا زدی آهوی رعنا وسط جنگل شیر!
وسط جنگل ماشین وسط منطق قیر...
پا زدی حرف زدی از همه آنچه گذشت
همه انچه که بر ما و بر این دامن و دشت
اعتمادی، نفست بر دل و جان بنشانَد
پیش هم،هم غم و هم شوق نهان بنشانَد
درد را میشمری حال دلت غمگین است
کولهبارت ولی از مرهم آن سنگین است
مرحبا باور آیینه دلان را بشمار!
که در این خانه مبادا تبر و اف به شکار!
که در این خانه چرا حال درختان خوش نیست؟
خاطر جنگل و دریا و بیابان خوش نیست؟
بال پروانه و دریاچه و باران زخمی
گم شده شادی تن، بال و پر جان زخمی
خاکمان خسته شد از منطق چسبنده قیر
آسمان هم شده با دود و سیاهی درگیر
شهر دل بسته به ماشین و به دود و دم آن
روگذر، زیرگذر، جاده، اتوبان،میدان
ننگمان باد، وطن در کف صیاد نهیم
شرممان باد که خاکش همه بر باد دهیم
چه کسی جز خود ما راه نفس را سد کرد؟
چه کسی با خود ما با خود انسان بد کرد؟
منگ و خوابیم ولی کاش برآید نوری
بشکند حیله تاریکی و آرد شوری
یادمان آورد این خانه نه خانه، خود ماست
تا برقصیم به سازش، سرپا، پابرجاست
کاش باران بشویم و بنشانیم بهار
همه خورشید شویم و همه با هم بیدار
***
"سرفرازی نه متاعی است که ارزان برسد
سحر آن نیست که با بانگ خروسان برسد
سحر آن است که بیدار شود اقیانوس
سحر آن است که خورشید بگوید نه خروس"
***
دو بیت آخر وام گرفته از شاعر خوب افغان، محمدکاظم کاظمی