یک خودافشایی دردناک!
هیچ نمیدانم که دقیقا الآن کجای مسلمانی ایستادهام. اما از عنفوان نوجوانی با محتوای برخی دعاهای مفاتیح، خیلی ارتباط برقرار میکردم در یک پست فنا شده از وبلاگ قبلیم نوشتم که دوره دبیرستان، چطور نفس حق یک معلم کاردرست، حلاوت فرازهایی از دعاها را به من چشاند و توانست ورای نیاز، شیفتهام کند به راز و نیاز.
عبارتهای نابی که او توجه من و دوستانم را به آن جلب کرد جوری از زیبایی معشوق حرف میزدند که تلویحا بر شعور عاشق هم در فهم آنها تاکید میکردند و دریچهای میگشودند رو به ابدیت جان.
ابدیتی که در مواجهه با آن نه تنها قدر نامنتهای "او" که قدر رفیع خودمان را هم یادمان میانداخت و بیهوا قد میکشیدیم و رعنا میشدیم مقابلش و ناغافل زیبا میشدیم پیش نگاهش.
اما پیشتر هم گفته بودم که با فرازهای زیادی متواضعانه دعاها ارتباط برقرار نمیکنم و نمیفهمم چه چیزی را میخواهد اثبات کند!
اجساس میکنم که، -آه و فغان کردن که:ذلیل و حقیر و مسکین و مستکینم!- هم شان معبود را نازل میکند و هم عزت نفس ستایشگر را.
گاهی دلم میخواهد به همان زبان عربی دربیایم مقابلش که: مگر نه این که "من هانت علیه نفسه فلاتامن شره" ؟
حالا اینطوری که من بزنم توی سر خودم،تو سرفراز میشوی یعنی؟
نه! تویی که با تحقیر من حال کنی شاید بازتاب عقده مچاله شده حقارت در وجودم باشی شاید هم انعکاس توهم پادشاهان حقیر زمینی
اما هر چه باشی حبیب لطیف و رازآمیز و قشنگ خودم نیستی!
با اینهمه کاش میتوانستم مثل نوجوانی کتاب دعا را بردارم و با خوبهایش صفا کنم و از روی بدهایش سر بخورم و رد شوم.
یک چیز سفت زبر مکدری بین من و آن روزها فاصله انداخته و دلم یک جور آرام بیصدا و غریبی تنگ است...
***
فکر کنم وقتش رسیده که کتاب دعایم را بنویسم.
به نظر منهم وقتش رسیده