آشپزی که آش نبود
به معنای متداودل کلمه کدبانو نیستم اما آش پختن را خیلی دوست دارم. این که همه چیز را بریزی توی دیگ و شعله کمجان برفروزی و بسپاریش دست زمان تا خرد خرد بپزد و مزهها در همآمیزند برایم مثل یک آیین زیباست. آش از آن غذاهاست که سمبل وحدت است در کثرت! درهمتنیدگی یک عالمه جزئ که تشکیل کلی واحد دادهاند!
اما با این صورت گرد و گیس بافته و دامن چینچین نمیدانم چرا محتوای وجودم شبیه آش نیست! آنچه هست بیشتر شکل یک بشقاب غذای غربی است که در آن نخود و هویج و سیبزمینی با ادب و احترام کنار هم نشستهاند و کاری به کار هم ندارند.
گاهی از اینهمه تنوع و تکثر یکی نشده و بیدعوا پیش هم نشسته در وجودم حیرت میکنم.
***
دیروز بانویی خردمند و کهن بودم که دنیا را بغل کردهبود و مثل گهوارهای در آغوشش تکان میداد و مادر همه کس و همه چیز بودن خون بود در رگهایش! بانو به آخرین چیزی که فکر میکرد دیدهشدن بود.
اما توی کتابفروشی وقتی فروشنده با خوشحالی گفت: شما خانم عزیزی هستید؟ و به کتاب اشاره کرد. بعد به همکارش معرفی کرد و راجع به پرفروش بودن کار حرف زد. در همان لحظه، بانو بی اعتراض و دامنکشان صحنه را ترک کرد. بعد دختربچه سهساله جویای نام و تحسین، ذوقمرگ شد و جیغ مسکوتی از خوشحالی کشید. دلش خواست که جلوی تکتک عابرین پیادهرو را بگیرد و بگوید: هی! من منم!
دقایقی بعد بانو برگشت. دخترک هم هی رفت و هی آمد! گاهی نوجوانشان را میفرستند گاهی پیرمردشان را گاهی هم با نظم و ترتیب مینشینند دور هم و خوشند به گفتگو، اما یکی نیستند قاطی نمیشوند و هرچه هستند آش نیستند!
زینب جان راست گفتی خارجی هستیم ما!