خداوندا دلم یک جایی بنده!
این چند هفته کابوس زیاد دیدهام اما دیشب دوباره رفتم به مهمانی یک خواب رنگی!
خواب خانه "عصمت آب انباری"!
این خانه هم مثل خانه ننه سکین، 50 60 سال پیش ساخته شده ( پهلوی دوم) به خانه ننه نزدیک است و بچه که بودم زیاد میرفتم آنجا.
خانهای است وسیع ساده و بعد 60 سال هنوز نیمه کاره؛ اما زنده و زندهساز. حوض گردی در میانه با ماهیهای قرمز و تلمبهای که بارها در بچگی برای راهانداختنش تلاش بیثمر کردهام. چهار باغچه در چهار طرف دارد که گلها و درختهایش را از همان دوره نگه داشته و پاس میدارد. عاشق آن رز صورتی معطر باغچه اولی هستم که قطر تنهاش اندازه درخت شده دیگر!
مهمانخانههای گردنکشیده دوره پهلوی را دوست ندارم انگار نماد شروع لوس و بیمزهشدن زندگیها و خانهها هستند؛ ازاینرو در خوابم سمت مهمانخانه، تالاری شگفتانگیز و زیبا به وجود آمدهبود، وسیع، بلند و اسرارآمیز -از قاجار هم حتی قدیمیتر حتی از صفویه، چیزی شبیه تالار خانه آقازاده ابرکوه...
همانطور مدهوش، با فک گشوده و دل بیقرار نگاهش میکردم و کسی مثلا فرض کن یک مهندس مجری بیذوق، صدایش از یک جایی میامد که: آنقدر بلند هست که بتوانیم دو طبقهاش کنیم، بالا پذیرایی و پایین آشپزخانه و در حالیکه نمیخواستم گرد و خاک بحث بنشیند روی تالارقشنگمان در دلم جوابش میدادم که: عمراٌ! بگذارم دست بهش بزنی! همه وسعت و ارتفاعش را میخواهم تا بنشینم و تکیه دهم و غرق شوم در افسون این حوض و باغچه دلبر.
با یار و بچهها چرخ میزدیم و برنامه میریختیم برای اتاقهایش اما پای دلم بدجور گیر کرده بود توی تالار؛ آنقدر که صبح آه کشیدم وقتی بیدار شدم.
***
پی نوشت:
باران صدادار اردیبهشتی داشت میامد وگرنه تا شب آه میکشیدم چه بسا!