دعای عهدی که اندوهم را بغل کرد
به عنوان کسی که حرفهاش خلق زیبایی است سالهاست درگیر این مفهوم هستم. زیبایی چیست؟ چه چیزی زیباست؟
به نتیجه قطعی رسیدن در این وادی مواج بیپایان طبیعتا معنا ندارد؛ اما آنچه دستکم تا حالا میتوانم به آن مطمئن شدهباشم اینست که نوعی حس خویشاوندی بین شکل و تأثیر پدیده زیبا با ادراک درککننده وجود دارد که وقتی اتفاق بیفتد میفهمی در معرض یک زیبا بودهای و حالت خوش میشود. خوششدنی که گاهی با شادی است و گاهی با اندوده؛ گاه در پرتو امید است و گاه در پنجۀ یأس؛ اما هرچه باشد دوستداری تداوم داشته باشد و در آن غرق شوی.
دوشنبه صبح قبل از وقت کلاس رسیدم دانشکده. صدای دعای عهد پیچیدهبود توی فضا؛ لب واکردم که اعتراض کنم، چیزی دهانم را بست!
فی مشارق الارض و مغاربها
دعای عهد را دوست دارم. دفعه قبل هم که اعتراض کردم به پخشش دوستش داشتم؛ اما موافق نبودم و نیستم چیزی با زبان غیر فارسی، با صدایی محزون و محتوایی غیر عام، اول صبح بپیچد توی فضایی که محل تحصیل بچههای جوان است.
البته آن دفعه هم به حرفم اهمیت ندادند و میدانستم که نمیدهند؛ اما به گفتنش نیاز داشتم؛ به این بلدم فارغ از پسند شخصی تأثیرگذاری پدیدهها را بفهمم و نقد کنم! کلا به اثبات خودم نزد خودم نیاز داشتم که خب گفتنش خیلی هم افتخار ندارد؛ احساسی است که میدانم در روزهای خوب و سبک و رها معمولا پیش نمیآید.
دوشنبهای که ذکرش رفت غنا و لطف دعای عهد پیچیدهبود دور اندوهم چندان که اصلا فرصت و اجازه نمیداد خوببازی دربیاورم و از حقوق اقلیتها دفاع کنم! (اقلیتهایی که حالا دیگر نه گرایشهای فکری و مذهبی مختلف بلکه اکثریت قریب به اتفاق مردم هستند!)
القصه لال شدم، نشستم سرجایم و سرم را گذاشتم روی شانه صدا و دلسپردم به ربّ قشنگی که نجوایش میکرد:
ربّ نور بزرگ، ربّ کرسی بلند، ربّ دریاهای مواج، همان که صلح میدهد آغازها را با پایانها