گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۱ ب.ظ

رندان تشنه‌لب را ...


کابوس بی‌آبی مدتهاست که گوشه‌ای از ذهنم هست اما این چند روز صدای مویه‌اش بلندتر به گوش می‌رسد.

یک ور خسته و مفلوکم دلش می‌خواهد زاری‌نامه بخواند و آرزو کند: کاش مادر نبودم، کاش پیر بودم و نزدیک به مرگ و کاش اصلا و اساساً نبودم!

دلش می‌خواهد نیمۀ خالی لیوان شکسته را بردارد و شاهرگم را بزند.

ور دیگرم امّا می‌داند این میانسالِ مادری که هست، اگر پیر و عقیم و محتضر هم بود سر آسوده به بالین نمی‌گذاشت از غم فلاکت این سرزمین؛ از غم این غریب بلاکش، -وطن- که بیش از هر زمانی در نفرین منابع و داشته‌هایش می‌سوزد.

کارد به استخوان رسیده را آنقدری عمیق حس می‌کنم که بفهمم دیگر مجالی برای ناله و یأس فلسفی نمانده‌ و ازاینرو برآنم که نیمۀ پر که چه عرض کنم قطره‌های باقیمانده ته لیوان را پاس بدارم و اینجا و آنجا راجع به تلاشم برای مصرف کمتر آب، بیشتر و بیشتر حرف بزنم؛ البته به امید اینکه تکثیر شود و تأثیر بگذارد؛ امّا بیشتر به عنوان یک آئین، یک تسکین و تحت تأثیر یک زمزمۀ درونی: من می‌توانم سرعت سقوط را کمی فقط کمی کم کنم. ( خونش گردن خودش، پروفسوری که از اینجا رد بشود و راجع به 95 درصد کشاورزی و پنج درصد آب شرب حرف بزند!)


قدر مسلم اینست که من هم روی دامن نفتآلود همین وطن بالیده و بزرگ شده‌ام. من هم وسوسۀ سکرآور: "به من چه؟ به درک! اونا که خوردن و بردن یه کاری بکنند" را می‌شناسم.

من هم تنظیمات پیش‌فرضم روی آسایش و مصرف، مستقر است و دوست دارم 24 ساعت زیر باد کولر بیرحم آبی لم بدهم و فکر کنم بالاخره یکی یک کاری خواهد کرد!

لم بدهم زیر باد خنک کولر بیرحم آبی و یادم برود که اینجا کوهستان نیست ؛ کویر است! یادم برود که بابت این باد خنکی که می‌وزد گالن گالن آب است که به یغما می‌رود.   

امسال که کارد به استخوان رسیده دست برده‌ام توی تنظیمات پیشفرض و دو سه روز است کولر را در ساعات کمی از روز روشن می‌کنم و در کمال تعجب متوجه‌شده‌ام که چندان هم فجیع نیست همیشه نبودنش؛ حتی در تیرماه جهنمی یزد.

خب سوالات جدیدی مطرح شده که پیش از این خیلی مهم نبود:

در تیرماه جهنمی یزد چه بنوشم؟

                            چه بپوشم؟

                            چه بخورم؟

                            کجای خانه باشم؟

                                       تا گرما کمتر اذیتم کند؟

و به نتایجی هم رسیده‌ام:

سلام بر آبدوغ خیار، شربت خاکشیر، تخم شربتی!

درود بر خامخواری!

مرگ بر خورشت فسنجان و ادویۀ کاری!


و زنده باد نقطۀ طلایی خانه‌ام؛ امتدادی که پنجره شمالغربی آشپزخانه (در واقع، درِ قدّی‌ای که به حیاط خلوت باز می‌شود) را به پنجره جنوبشرقی هال وصل می‌کند و کوران مطبوعی می‌آفریند، خنک و مطبوع برای صبح و شب و قابل تحمل برای طول روز.

ده سال پیش هم اگر موقع طراحی خانه کولر را خاموش‌کرده‌بودم، شاید در همۀ فضاهایم از این نقاط طلایی بیشتر می‌ساختم. (شاید آفتاب‌شکن و عایق را هم جدی‌تر و اصولی‌تر مشق می‌کردم و ساختمان را وسط این برهوت، برهنه و بی‌زنهار رها نمی‌کردم.)

با حیاط خانه البته سالهاست که دوستیم. از همان اول شبهای پایان بهار و طول تابستان در آغوش پرستاره آسمانیم. تعداد زیادی از شبها خیلی خنک و مطبوع و شبهای معدودی قابل تحمل است. در شبهای قابل تحمل آجر فرشها را خیس میکنیم و سر و گیس خودمان را.

مهتابی حیاط را هم ده سال پیش اگر یک متری عریضتر ساخته‌بودم حالا بیشتر دستبوس خودم بودم، موقعیتش هم اگر جایی بین باغچه و حوض قرار داشت حالش حتماً خوشتر از حالا بود.

(خوش بحال خانۀ بعدی!) با این حال همین مهتابی سه در سۀ گوشۀ حیاط هم وقتی جمعمان را پناه می‌دهد، یکپارچه در جادوی ستاره‌ها غرقمان می‌کند و چه بیصدا و بدون درد عبورمان می‌دهد از فاصله‌ها و دردها و ترسها!


مهتابی! دمت گرم که مزّه سکوت و خنکا و باهم‌بودن و ستاره‌ها را سالهاست به ما می‌چشانی!

بساط سبزیکاری و گلدان‌بازی را هم دارم سعی می‌کنم دوباره راه بیندازم و از بارها شکستم در این مسیر ناامید نشوم. ور خرافاتیم زر می‌زند که دستت سبز نیست؛ امّا محل نمی‌دهم و چشم شیطان کور کم‌کم دارم قلقها را بلد می‌شوم .

 علیرغم نظر بعضیها در حد فهم و سوادم معتقدم که پوشش گیاهی نباید جزئ اولین قربانی‌های خشکسالی باشد. این آخرین سنگر را باید با جان و تن پاس بداریم؛ درختها نباشند ابر از کجا بیاید و تب زمین و هوا را چه کسی پایین بیاورد؟

صدالبته که مادر میانسال ترسیده‌ای بیش نیستم و از پس باغهایی که برج می‌شوند برنمیایم؛ امّا گلدانها و باغچه‌ام این تابستان جان‌می‌کنند که آبادتر از پیش باشند و بدیهیست که با پسآب آبیاری می‌شوند. پارچهای کوچک استیلم جاخوش کرده‌اند کنار سینک و هرچه که بدون شوینده شسته‌شود (خوراکی، لیوان آب، بشقاب میوه و...) را در آنها می‌ریزم و می‌برم پای گل و گلدان. حتم‌دارم اوضاع ویتامین دی هم امسال به از پارسال شده است!

***

ده سالی می‌شود که دل نکرده‌ام بروم اصفهان؛ اگر هم ردشده‌ام، سرافکنده رفته‌ام که چشم تو چشم نشوم با جای خالی زاینده‌رود...

زاینده‌رودی که اندازه تشنگی ما سخاوت داشت امّا  اندازه یغمایمان نه. به جای همۀ بی‌مغزهایی که زندگی را از زاینده‌رود ربودند و پای کاشی و آجر سفال و فولاد تبخیرش کردند شرمسارم و از این شرمساری بی‌درمان و بی‌پایان خسته‌ام...

 

 


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۱۲
نجمه عزیزی

نظرات (۵)

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۲:۱۵ علی حسین‌زاده
به یزدان که گر ما خرد داشتیم   |   کجا این سرانجام بد داشتیم
۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۰:۴۲ عاطفه شهبازی
سلام نجمه خانم دوست داشتنی
امروز دنبال مطلبی بودم که سر از وبلاگ شما درآوردم، واقها متعجب شدم از این همه شور و شوق و انرژی
خیلی خوشحالم که دوست صاحبدلی مثل شما پیدا کردم
از خدا توفیق روزافزون کمالات را برایتان دارم
ارادتمند
پاسخ:
سلاااام عاطفه جان! خوش اومدی! امیدوارم رد دعواهای یزد و اصفهان نیومده باشی  :)
بسیارعالی!!!
https://www.pasargadmetal.com
۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۵۲ دانشجوی همیشگی مدیریت
سلام
بروز نمی کنید خیلی وقت است...؟!؟!
رنگ زنده رودت به یکباره خشکید 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی