گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ب.ظ

چشمه...


این شعر ادامه ی این شعره 

و حدودا چهار سال بعدش سروده شده

 

دیروزها اینجا کسی جنجال میکرد

دستان سرد و خسته مان را بال میکرد

خورشید را رندانه میدزدید از ابر

آن را به فرزندان شب ارسال میکرد 

تا رد شویم از خالص و ناخالص خویش

هرچه نبود و بود را غربال میکرد

انگشتهامان را برای رویشی ناب

میبرد و در خاک تلاطم چال میکرد

با چشمه سار چشمهای بی دریغش

از غنچه های تشنه استقبال میکرد

دیروزها آری ولی امروز ای کاش 

فکری به حال میوه های کال میکرد...



 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۹ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۵:۵۸ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۱
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ب.ظ

با دکتر وزیری

 

این شعر مال سال 77 است که با دکتر وزیری نازنین طراحی معماری 5 داشتم تحت تاثیر عرفان ناب و خدافهمی لامذهبانه و تندش نوشتم ..با تشکر از صدیقه عزیز که این همه سال در حافظه اش برایم نگهش داشته بود و بد عهدی مرا سر تقدیم مژدگانی میبخشد

 

 تویی آن باغبان که با نفست

آسمان را ستاره میکاری

رعد را پاره پاره میبری

ابر را دانه دانه میباری

 

شرح تصویری از تبسم توست

گل اگر صبحدم شکوفا شد

صبح اگر در دل سحر گل کرد

روی پیشانی تو پیدا شد

 

تو به دریای خسته فرمودی

واکند رو به رود آغوشش

رود اگر بیقرار گم شدن است

 تو سخن گفته ای در  گوشش

 

تو به لبهای خشک من گفتی

از لب چشمه آب بردارد

نرگس تشنه را تو فرمودی

کز دو چشمت شراب بردارد

 

با توام ای شبیه با همگان

 با توام ای سوای از همه چیز

با توام ای عزیز خوب بزرگ

با توام ای بزرگ خوب عزیز

 

بی دلم بیقرار دیدارم

مانده در عمق چاه بیخبری

بگذر از سخت جانی دل من

تو قسم خورده ای که دل ببری!

 


 

توضیح: متاسفانه اعراب گزاری در ورد را بلد نیستم

در این مصرع کلمه در با کسره باید خونده بشه:تو سخن گفته ای در  گوشش

 

 

 



+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۸ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۰:۳۱ 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ب.ظ

شعری برای بابای بچه هام

 

خوابم پر از کابوس بیداری

بیداریم، تصویر تکراری

شوق شکفتن زیر بارانها

 در لحظه لحظه لحظه ام جاری

رد میشوی با زورق رویا

میبینمت در برق بیداری

من از لبانت نور مینوشم

تو از نگاهم گرم میباری

هشدار شمع بی شکیبت را 

پیش عبور باد نگذاری....

 

 



+ نوشته شده در سه شنبه ۲۷ خرداد۱۳۹۳ساعت ۲:۱۹ 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۹
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۲ ب.ظ

رباعی



باران حضور بود و سرشاری بود

از چشم ترم مثل غزل جاری بود

سر وقت کرانه خودم برد مرا

آری قدح آینه کرداری بود

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۵ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۷:۴ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۲
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۰ ب.ظ

زایمان...



14 سال پیش 

توی اون شب قشنگ زمستونی

شگفت ترین تجربه زندگیم را گذراندم

با همه رگ و پی و مفصل و احساسم

دخترم را زاییدم...

درد زاییدن عجیب ترین شدیدترین و رازآلودترین

دردیست که چشیده ام

مامای مهربان میگفت:

وقتی درد داری تلاش کن

وقتی نداری نفس بکش...

در اولین فرصتی که دستم به دفترم رسید

توی اون نوشتم: دردی بود بی درمان 

دردی که بهبود آن تنها در افزایش آن بود

و در کم شدن فاصله های فراغت...

ای جان من به فدای اون لحظه ای که به نهایت

در درد گم شدم

و صدای گریه سارایم را شنیدم

***

این روزها هم

مدام در حال تلاشم و نفس عمیق

و می زایم ...

اما فرقش اینست که وقتی بچه ای را میزایی

مدام در حال تولد است

پروردن ادامه زاییدن است

اما وقتی شعری میگویی

نمیدانی چه کارش کنی

یک خلا دردناک در وجودت حس میکنی

که جز با سرودنی دیگر پر نمیشود

انگار میفتی توی یه دور...دوری که باطل نیست

اما نمیدونی تو رو به کجا میبره

***

دیگه این که تو این چند هفته که طبق برنامه ای معنوی میخواستم موهبت سایه ام را بیابم و بفهمم کدام جنبه های وجودم را دوست ندارم دوباره برگشتم سراغ سایه ..برگشتم تا بفهمم این همه اشتیاق به تحسین که سالهاست در وجودم زبانه میکشد چه موهبتی دارد اشتیاقی که پر است از سر افکندگی از حس ناتمامی و بی کفایتی 

چشم دوختم توی چشمهای سایه ام و ازش پرسیدم از من چه میخواهی حرف حسابت چیه؟ به لطف شما خوانندگان عزیز وبلاگم دانستم که آن چه انگیزه بخش من در تجلی شور و عشق درونم هست نه نیاز به داشتن مخاطب و تحسین که نیاز به فهمیده شدن است..فهمیدم وقتی فهمیده میشوم دیگر معتاد آب شور تحسین نیستم آبی که سیراب نمیکند و تشنگی افزون است...به لطف خوانندگان عزیزی که ندارم دانستم کشف لذت فهمیده شدن موهبت سایه ام هست  

این لذت اختیارم ربوده و در انزوای این دکه بی رهگذر سرشارم کرده از درد بی درمان و شگفت انگیز سرودن

+ نوشته شده در یکشنبه ۲۵ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۴:۳۷ بعد از ظهر توسط سایه |


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ب.ظ

شعر وصل...



 

چشمت میان پنجره پیدا شد

پلکی زدی و چشم جهان واشد

لب باز کرد دفتر دستانم.....

با این مداد خسته هماوا شد

خاک کویر تشنه به وجد آمد

با سر به سمت سینه دریا شد

دریا به سمت خاک قدم برداشت

با هرچه موج و اوج در او جا شد

گفتم که من..که تو..من وتو گم شد

دنیا تهی ز هرچه بجز ما شد

هرگز مباد هیچ خبر کس را

زان لحظه شگفت که ما را شد...



برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۵ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۲:۰ بعد از ظهر توسط سایه



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۸
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ

همایش 93/3/3



اون روز که همایش فارغ التحصیلا بود

این رباعی مثل یک مستند جوشید....

چقدر موقع خوندن صدای بال دکتر وزیری را میشنیدم

خدا رحمتش کنه..

 

باز آمده اند عاشقانت به برت

باز آمده یک کرور دختر پسرت

از کوچه تو گذشتم و دانستم

سر میشکند هنوز دیوار و درت....


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در شنبه ۲۴ خرداد۱۳۹۳ساعت ۲۳:۵۸ بعد از ظهر توسط سایه 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۵
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ

کودک...




شرطی برای دل نبستن بست

ناغافل اما شرط خود را باخت

تا بوی خاک آمد دلش لرزید

پیدا شد و در خاک چنگ انداخت

 

چشمش به روی سرخ تاک افتاد

سرمست شد لبریز پیچک شد

از شاخه های تاک بالا رفت

بازی گرفتش باز و کودک شد

 

چشمی گشود و روی  ماهی دید

در دستهای خاک گندم کاشت

دستش به روی شاخ گل لغزید

دست از هجوم نیستی برداشت

 

انگورها را پای خم افکند

از گیسوان باغ سیبی چید

از آیه های کهنه زنبیلی

آمد نشست و بافت با تردید

 

آن سیب سرخ بی نهایت را

در خالی زنبیل خود جا داد 

خورشید در روحش تنفس کرد

وا شد یخش دل را به دریا داد






برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در شنبه ۲۴ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۰:۱۷ قبل از ظهر توسط سایه |



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۰ ب.ظ

شعر بی پر پریدن...



این یکی هم مال بیش از پانزده سال پیش است  

و دیشب دوباره سرایی شد

 خیلی تغییر کرد...

***

یادم بده آتش گرفتن را

آهی بکش آتش بزن من را

خاکسترم را جمع کن در مشت

بر باد ده بنیاد بودن را

لب باز کن تا لب ببندم باز

این دفتر آلوده دامن را

یادم بده در بهت تاریکی

مشق طلوع صبح روشن را

شب از هجوم راز، لب بستن

صبح از طلوع تر شکفتن را

این سیبها که بی نهایت هست

در حجم یک زنبیل چیدن را

یادم بده رفتن به سوی من

یادم بده از من گذشتن را...

بالم وبالم گشته بر گردن

در حسرتم بی پر پریدن را


 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در شنبه ۲۴ خرداد۱۳۹۳ساعت ۶:۱۳ قبل از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۲ ق.ظ

شعر ماهم...




امروز دوباره به لطف نیامدن دانشجویان عزیز فارغ بودم ..یعنی همه لذت معلمی یه طرف و این فراغتهای آخر ترم هم یه طرف...دوباره سرک کشیدم توی دانشکده خودمون و در سایه کلاه فرنگی شعری 19 ساله را دوباره سرودم به نظرم حالا شد مال خود خودم..

 

از کوچه های خواب من رد میشود ماهم
فریاد بر میاورم :   من ماه میخواهم...
فریاد بر میاورم:  ای ماه ماه من.....!
اینجا اسیر  روزهای خالی از ماهم
پایین بیا ماهی که توی حوض میرقصی
دور است از دامان تو دستان کوتاهم...
پایین بیا!  بالانشین روشن زیبا
آیینه دار عکس تو اینجا ته چاهم
تو پاسخ دیرینه و همواره و هرگاه
من پرسش نیمه تمام و خام و گه گاهم
صبح و طلوع  روز بی رازی که در راهست
رد میشود کم میشود گم میشود ماهم...

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۰ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۵:۱۶ بعد از ظهر توسط سایه 




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۲
نجمه عزیزی