گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۵ ق.ظ

کابوس و رویا و کلاس و باران...

چندین شب است که انگار به جای خواب، سینما میروم!

وارد بیخودی خواب که میشوم از همان دم در فیلم شروع میشود...

کابوس نیستف وحشتناک نیست،‌اما ماجرا دارد، گره دارد، اوج دارد، فرود دارد...

بار سنگینی است، بیداری، بدون وقفه سنگین و تاریک و امن خواب...

***

باران گرفته  ...

درشت و تند و دیوانه!

از همونا که تو فیلما

از همونا که قدیما...

با گردن کج و چهره شرمسار میرم دم پنجره:

تو سر قرار میایی، من اما گیر کرده ام تو هزار ترافیک...

تو سر عهدت هستی،

من اما جا مانده ام وسط برهوت نتوانستن و ندانستن...

هیچی نمیگه انگار سرعتش کم میشه...

کاش مستانه شکرگزارش باشم،

کاش سر ذوقش بیاورم به جای ترحم...

چیزی توی دلم میشکنه ،‌یک چیز خوب متولد میشه انگار...

***

شب خواب بم و ارگش را می بینم:

هم سیل است  و هم زلزله...

روی موجای سیل از کوچه ها میام بالا میرسم به پشت بوما

می دانم که پایه های ارگ پیر، خیس می خورد و عنقریب مرا خواهد بلعید...

موجهای سفید زلزله را توی اعماق زمین می بینم...

اما بلد نیستم بترسم انگار...

صدای خردمندانه زنی کهن از ناکجایی میاید :

از این امواج، عشق خدا به ما پیداست...



توی طنینش غرق می شوم

دارم دفن میشم توی ارگ، 

ایمانی که در آن صدای زنانه اساطیری است ترسم را ربوده است...

بیدار میشوم با چیزی شبیه شوق، شبیه آرامش...

***

کتاب اشو را باز می کنم:

خدا بی شک مرتاض نیست!

از این همه گل و پروانه و رنگین کمان که آفریده معلومست!

خدا احتمالا جانش از دست این آدمهای جدی خشک به ستوه آمده است...

با تمام وجود زندگی کن و این یعنی عشق، یعنی خدا...

متن را سر کلاس یکشنبه می خوانم،

بدون هیچ مقدمه و توضیح،

بدون نگرانی از این که برایشان جالب باشد یا نباشد،

گوش بدهند یا ندهند...

می خوانم، چون حس می کنم، آن لحظه،

فقط " خواندن متن اشو" یم میاید!

گوش میدهند، متاثر میشوند...

میزنم به دیوانگی:‌خنده، اخم، شوخی،‌دعوا،‌تحسین، قهقهه...

این وسط،‌برای تدریس طراحی نشیمن،‌ قالب خوبی متولد می شود..

همه بیداریم و زنده 

تا آخر کلاس، 

و وقت 

                  بدون مداخله ما میگذرد... 



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۵
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ق.ظ

قطار...

همان قطاری که بیست و چند سال پیش،‌ 

نوجوانی مرا میکشاند پشت پنجره خانه مان،

حالا دخترکم را میکشاند پشت پنجره مدرسه اش،

اتفاقی که فقط دماغ مرا میچسباند به شیشه تا با قیافه ای معصوم و منگول ،

 آن اتفاق تکراری را تماشا کنم

 و هیجان زده شوم 

در ذهن پویای او شعری زیبا پر از تصویر و معنا رقم زده 

که از آن خواندن آن 

حیرت می کنم ...


مشک آنست که ببوید

عطار هم آنست که از عطر مشک بگوید،‌ به هزار زبان







۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۰
نجمه عزیزی