گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۵۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ

کودک...




شرطی برای دل نبستن بست

ناغافل اما شرط خود را باخت

تا بوی خاک آمد دلش لرزید

پیدا شد و در خاک چنگ انداخت

 

چشمش به روی سرخ تاک افتاد

سرمست شد لبریز پیچک شد

از شاخه های تاک بالا رفت

بازی گرفتش باز و کودک شد

 

چشمی گشود و روی  ماهی دید

در دستهای خاک گندم کاشت

دستش به روی شاخ گل لغزید

دست از هجوم نیستی برداشت

 

انگورها را پای خم افکند

از گیسوان باغ سیبی چید

از آیه های کهنه زنبیلی

آمد نشست و بافت با تردید

 

آن سیب سرخ بی نهایت را

در خالی زنبیل خود جا داد 

خورشید در روحش تنفس کرد

وا شد یخش دل را به دریا داد






برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در شنبه ۲۴ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۰:۱۷ قبل از ظهر توسط سایه |



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۰ ب.ظ

شعر بی پر پریدن...



این یکی هم مال بیش از پانزده سال پیش است  

و دیشب دوباره سرایی شد

 خیلی تغییر کرد...

***

یادم بده آتش گرفتن را

آهی بکش آتش بزن من را

خاکسترم را جمع کن در مشت

بر باد ده بنیاد بودن را

لب باز کن تا لب ببندم باز

این دفتر آلوده دامن را

یادم بده در بهت تاریکی

مشق طلوع صبح روشن را

شب از هجوم راز، لب بستن

صبح از طلوع تر شکفتن را

این سیبها که بی نهایت هست

در حجم یک زنبیل چیدن را

یادم بده رفتن به سوی من

یادم بده از من گذشتن را...

بالم وبالم گشته بر گردن

در حسرتم بی پر پریدن را


 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در شنبه ۲۴ خرداد۱۳۹۳ساعت ۶:۱۳ قبل از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۲ ق.ظ

شعر ماهم...




امروز دوباره به لطف نیامدن دانشجویان عزیز فارغ بودم ..یعنی همه لذت معلمی یه طرف و این فراغتهای آخر ترم هم یه طرف...دوباره سرک کشیدم توی دانشکده خودمون و در سایه کلاه فرنگی شعری 19 ساله را دوباره سرودم به نظرم حالا شد مال خود خودم..

 

از کوچه های خواب من رد میشود ماهم
فریاد بر میاورم :   من ماه میخواهم...
فریاد بر میاورم:  ای ماه ماه من.....!
اینجا اسیر  روزهای خالی از ماهم
پایین بیا ماهی که توی حوض میرقصی
دور است از دامان تو دستان کوتاهم...
پایین بیا!  بالانشین روشن زیبا
آیینه دار عکس تو اینجا ته چاهم
تو پاسخ دیرینه و همواره و هرگاه
من پرسش نیمه تمام و خام و گه گاهم
صبح و طلوع  روز بی رازی که در راهست
رد میشود کم میشود گم میشود ماهم...

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۰ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۵:۱۶ بعد از ظهر توسط سایه 




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۲
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ق.ظ

شعر اشاره...


محصول زلالی 19 سالگی

*****

با یک اشاره دست مرا بال میکنی
در عمق خواب خاطره جنجال میکنی
تا جاده های امن یقین میبری مرا
تردید را شکسته لگدمال میکنی 
گودال میکنی وسط کوچه های ابر
روح مرا میانه آن چال میکنی
با دستهات فکر مرا چنگ میزنی
قابی عجیب بر تن تمثال میکنی

این چشم خواب خواه خطرترس خسته را
ناگاه اسیر آن خط و آن خال میکنی
فریاد میزنم که به من پس بده مرا
لبخند میزنی و مرا لال میکنی...


 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۰:۳۲ قبل از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۵
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ق.ظ

شعر بت شکن...




آرام و با وقار

بیرحم و بیقرار

میگشت و میشکست

میگشت و میشکست

در انزوای بتکده ای خاموش

آئینه دیده بود...

 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۲
نجمه عزیزی


همایش فارغ التحصیلا بود...

 

 

پرت شده بودم توی اون روزای دور

 

 

 هفده سال پیش ، اون شب شعر کذایی  

هی شعرای ناب میخوندم  اما یار نبود.  

نبودنش،

 

 

 .اون همه مخاطب و تحسین و شور و شوقو می پوشوند.

 

 

وقتی بعدش دوستم گفت، یه جایی تنها گوش می داده،

 

 

...کل حال و هوای شب شعر، برایم عوض شد

بیست و یک ساله ی کوچولوی بینوا،

 

 

 هی شعرای نابو مرور میکرد،

 

 

و از تصور متاثر شدن روح حساس یار مغرور،

 

 

مث احمقا ضعف میکرد، میفتاد کف اتاق...

 

 

*** 

عاشق کسی شده بودم که باور چندانی بهش نداشتم،

 

 

عاشق چهره و صداش شده بودم و تازگیها تنها شعر گوش دادنش،

 

 

برای من، با اون چادر سیاه و اون زندگی زاهدانه

 

 

 خیلی افت داشت خیلی درد داشت

 

 

رودست خورده بودم،

 

 

اصلا نمیفهمیدم چی شده بود،

 

 

چطور از اون همه خط قرمز و حد و مرز رد شده بود که من نفهمیده بودم..؟

 

 

چطور فرصت نداده بود که بگم:‌ نه! من تو رو قبول ندارم، نمی پسندم...؟

 

 

ناغافل و یک جور مضحک بی معنیی بهش مبتلا شده بودم،

 

 

 یه دفعه چشم وا کردم دیدم 

 

 

بین بهشتی دست نیافتنی و جهنمی تحمل نشدنی رها شده ام،

 

 

سرگردان،

 

 

مثل گنجشکی مچاله در باران

 

 

هی روزه میگرفتم، گرسنگی زلالم می کرد،

 

 

حالمو خوش میکرد،

 

 

با حال دلم هم فاز میشدم،

 

 

دعای کمیلو مزمزه میکردم و زار میزدم

 

 

آخه خدا چرا من؟

 

 

این چه تمنایی است که نیست؟

 

 

کسی را بخواهی که نخواهی؟

 

 

آرزویی داشته باشی که از آن گریزان باشی؟

 

 

که بترسی بفهمد و کار از کار بگذرد؟

 

 

مهر و سجاده هم قاطی کرده بود!

 

 

رویام این بود که منو خواسته باشه و بگم : نه برو گم شو

 

 

بیست و یک سالگی بود دیگه...ما هم یه مدلش بودیم

 

 

شوق تجلی شعله می کشید توی وجودم 

 

 

و من هی توی چادرم بیشتر فرو میرفتم،

 

 

بیشتر و بیشتر و بیشتر.

 

 

چادرم چقدر مهربون بود، چقدر امن...

 

 

مرامم دلبری نبود،

 

 

شوقمو می بردم سر میز آتلیه می کاشتم توی پوستی،

 

 

پوستی بلد بود از روحم عبور کنه،

 

 

بلد بود همه تناقضاتو حل کنه،

 

 

بلد بود بفهمه عاشق یه تصویر بودن یعنی چی...

 

 

پوستی بهتر از گرسنگی و دعا و سجاده، 

 

 

حالم را ترجمه میکرد میگذاشت جلوی استاد

 

 

پوستی مجال میداد،

 

 

 که هاله غرور و قداست را،

 

 

 دور چشم و زبانم بپیچم،

 

 

 و درونمو،

 

 

 جوری جاری کنم تو دستاش، که خودمم نشناسمش

 

 

***

 

 

گذشت 

 

 

نزدیکای فارغ التحصیلیش بود،

 

 

یک بار به بهانه ای زنگ زده بود دانشکده.

 

 

 با خودم گفتم: ببین تموم شد،

 

 

داره میره! چه غلطی میخوای بکنی؟

 

 

یه کم مهربون شو،‌ خدا درک می کنه!

 

 

به شکل بی رحمانه ای یادم مونده که چقدر مهربون شدم،

 

 

حتی خندیدم!

 

 

می خواست از فلان همایش خبر بگیره و گرفت.

 

 

رفتم همایش،

 

 

اونم اومده بود.

 

 

با زنش اومده بود، کره خر،

 

 

انگار نه انگار باید علم غیب می داشت

 و باید صبر می کرد، تا من بهش نه بگم

 

 

توی دفترم بارها و بارها نوشتم:

 

 

یه سطل آب یخ می خوام، که تا سینه برم توش،

 

 

از نوشتنش سیر نمی شدم.

 

 

دیگه تموم شد،

 

 

پرونده رو بستم،

 

 

دلباختگی را مثل یک شعله کوچک ناب،

 

 

گذاشتم توی حباب خودش،

 

 

یک گوشه دنج دلم،

 

 

جایی که دستش به هیچ یک از عزیزانم نرسد و الحق که نرسید.

 

 

*** 

همایش فارغ التحصیلا،

 

 

 یار هم اومده بود.

 

 

چادرم را طوفان برده بود،

 

 

غرور و تقدسی هم در بساط نداشتم،

 

 

رفتم جلو، گفتم:‌ ببخشید شما؟

 

 

قاه قاه خندید...

 

 

خدایا!

 

 

زندگی با بولدوزر از روش رد شده بود.

 

 

جوان زیبای رعنای آرمانگرا،

 

 

میانسال کچل چاق دنیا زده ای شده بود،

 

 

 

زیر پام خالی شد، 

 

 

باد اومد، 

 

 

حبابه شکست،

 

 

شعله هه پتی کرد و خاموش شد،

 

 

انگار هیچوقت نبود.

 

 

عشق من، که خودشم میدونست از پی رنگی بود،

 

 

همونجا دود شد رفت هوا!

 

 

یادم اومد که،

 

 

اونموقعها 

 

 

هر وقت از دور میومد،

 

 

همه محیط دور و برش مرتعش میشد،

 

 

نمی تونستم درست ببینمش،

 

 

یه وقتایی هم هوا صاف بود اما سریع از حافظه تصویریم پاک میشد...

 

 

منصفانه نبود که اصلا سهم من نبود،

 

 

حتی سهم چشمهایم و حتی خیال و تصورم!

 

 

 حالا که نسیم بهشت از وسط درختای پارک هفتم تیر می وزید و از قلبم عبور میکرد،

 

 

حالا که خنک خنک شده بودم،

 

 

غبارها و ارتعاشها و جلوه های ویژه هم فرو نشسته بود،

 

 

صورتش پیدای پیدا بود،

 

 

واضح و روشن و غریبه!

 

 

***

 

 

حالم خوش شده چند روزه،

 

 

انگار عشق همه وجودمو گرفته،

 

 

اونم درست همزمان با نابودی بهانه اش.

 

 

معشوق مضمحل شده، اما عشق، 

 

 

مث پروانه ای زیبا و ابدی متولد شده

 

 

پروانه ای که پیله پیرش را شکافته و پرواز میکند.

 

 

قبلنا می گفتم: شهریار شکر اضافی خورد،

 

 

که گفت : از عشق تو رد شده ام به خود عشق رسیده‌ام

مگه میشه آخه؟

 

اما فهمیدم میشه، شهریارا! بد گفتم ببخش!

 

 

 

حالم خوش شده چند روزه،

 

 

مثل قدیما،

 

 

مثل جوونی، دوباره شعر میگم،

 

 

دوباره با نماز روزه حال میکنم،

 

 

… روحم نازک شده انگار

 

 

کاش برنگردم...حالم خوش شده چند روزه

 

 

 

خرداد 93 

 

 

 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۰
نجمه عزیزی