گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۰ ب.ظ

ترانه شهرزاد

بقدری میخ این سریال میشوم که مدام باید یادآوری کنم به خودم که عزیزم فیلمه!

این شهاب حسینیه اونم ترانه علیدوستی!

اما فایده چندانی ندارد، با دست و پای یخ کرده و چشم خیس مینشینم پای سریال 

و تا یکی دو روز توی بهتم!

نمیدانم حسن فتحی قوی تر شده یا من، ضعیفتر شده ام.

به هر حال که قسمت 21 قسمت امیدبخشی بود،

سراب امید، به ثمر رسیدن صبر گاندی وار را نوید داد و مرتکب این ترانه شدم:


قشنگ بود و دانا بود و مهربون،

اندازه بود انگاری هر چی تو اون.

دلش میخواس زندگی بهتر بشه،

پنجره ها یک کمی واتر بشه. 

مزرعه شون یه کمی آباد بشه،

ساکن بیستون فرهاد بشه.

بزرگیاشونو ببازن از نو،

تیشه رو بردارن بسازن از نو.

حقارتا و تلخیا جم شدن،

نخواستن این چراغ بمونه روشن.

از توی باغچه چیدن و بردنش،

شکستنش، کندنش، آزردنش.

زخمی شد و شکست ولی صبور موند،

به قابشون خو نگرفت و دور موند.

کشتی با خوکا نگرف بد نشد،

از تو لجنزار اونا رد نشد.

شهرزاد قصه با قرینه بد بود،

اما صبوری کردن و بلد بود.

این که یکی وسط باشه ما دو ور،

اون با دهن حرف بزنه ما با سر!

بزرگی حقیرو باور نکرد،

تا آخرش کبیرو باور نکرد.

نه داد زد و نه جیغ و هایهو کرد،

درخشش امید و آرزو کرد. 

خوب می دونس تلخیا موندگار نیس،

 زیر تن برفا به جز بهار نیس.

بره حریف گرگ میشه آخرش ،

بزرگ آقا بزرگ میشه آخرش...







قسمتهای 22 و 23 خوشخیالی این ترانه را به باد فنا داد!



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۵۰
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ب.ظ

بقیش...

و اما 94 را با وجود همه دست و پا زدنها و نق و نوقها و ناسپاسیهایم پاس می دارم.

دلم میخواهد از خود بینوای زخم روزگار خورده ام،

به خاطر هویت و اعتباری که به این سال داد تشکر کنم.

طراحی اتاق صدرا و سارا، قدم یازدهمی بود برای خودش ،

و مرا وراد منطقه ترسم کرد.

هنوز نا دانسته ها فراوانند،

 اما ذهنم برای تغییرهای شدنی و زیباتر کردن و کارامدتر کردن محیط زندگی 

بسیار فعالتر شده است.

خرسندم به خاطر ماجرای ندا، 

به خاطر آشنایی با  انجمن نارانان که امید فراوانی به آن دارم،

به خاطر شعرهایی که گفتم،

به خاطر پستهای این وبلاگ،

به خاطر همه گریه ها و خنده هایم،

به خاطر فرازها، 

وبه خاطر نشیبها،


و به خاطر روزهای پر طعم پایان تعطیلات،

که مسجد جامع و دانشکده و هفت دری و زورخانه و حمام خان و دره گاهان،

با حضور بیتا و دایی،

توانست و خوب توانست،

که سم قطابها و ماچ و موچها و بادام هندیها را بزداید!

  دمشان گرم 

             تا دنیا دنیاست .







۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۰
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ب.ظ

سلام و تبریک عید


95 هم رسید و بالاخره قله کمال نمودار شد! با همه وهم و ترس و هیجانش. 
امسال را هم نه چندان متفاوت از سالهای پیش شروع کردم ،
با خستگی از یک عالمه تکاندن و رفتن و شستن و مرتب کردن
وبعدش هم ماچ و موچ و قطاب و بادوم هندی و جوجه زعفرونی و...!
و باز هی یواشکی دلم لرزید
که نکند این رسم زندگی نباشد
و نکند حرمت فروردین و اینهمه بوی مست و رها در هوا را میشکنیم با اینهمه تکرار طوطی وار و کسل کننده
و نکند اندیشه ای که با وحشت از آن میگریزیم تا مبادا ناشکری باشد 
همان ندای درون بینواست که قدر و قیمتش شنیده شدن است و بیش از آن .
خلاصه که چهل سالگی گرهی از این سوالات هر ساله نگشود.
با همه اشتیاقی که به پاکیزگی و رفع انباشتگی و دگرگونی و دیدار و مزه های خوب و لذت و شادی و ماچ و موچ و ...دارم،
گاهی بدجور متقاعد میشوم 
که اسفند را خانه تکانی بر باد می دهد 
و فروردین را ابتذال مهمون بازی کلیشه ای و تعطیلی افسار گسیخته.
این از این!
آخیش راحت شدم!










۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۰
نجمه عزیزی