گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ب.ظ

خواب تکراری خانه پدری

کلا آدم خواب بینی هستم و زیاد خواب می‌بینم،‌اما یک تم خواب هست که بارها دیده‌ام: 

خوابی خاص در خانه پدری!

نه از آن خانه‌ها که کاشی‌های حوض بزرگش آبی است و از تولد پسر بزرگ تا عروسی نوه کوچک را به خود دیده و میوه‌های رنگارنگ مهمانی های خانوادگی توی حوضش بارها رها شده است! نه از همان خانه‌ها که به اقتضای جیب خانواده بارها عوض شده و هنوز هم آرام نگرفته است.

خوابم سالهاست که با یک محتوا در خانه‌های مختلف پدری دور دور می‌زند. در خانه نصرآباد، خانه امیرآباد، خانه سیلو و خانه بزرگ منتظرفرج می‌پیچد و می‌چرخد و تلاش میکند ناآرامی بیداریم را سرحال نگه دارد.

خواب می‌بینم که یک‌دفعه سر‌می‌زنم به باغچه و می‌بینم چیزهایی که از آنها خبر نداشته‌ام و منتظرشان نبوده‌ام سبز شده‌اند،‌ بوته‌های فلفل سبز و گوجه و انواع سبزیجات. 

در خواب آخری، توی حیاط خانه آخری، بوته بوته تره جعفری کشف می‌کردم و هی ذوق می‌کردم و هی حیرت می‌کردم که: کی کاشتیم؟ مگر کاشتیم؟ 

***

پی‌نوشت:

این خواب چند روز توی ذهنم وول می‌خورد و به دلم بود که بنویسمش اما آنقدر ننوشتم که کم‌فروغ شد. موقع نوشتن به عبارت خواب آخری که رسیدم یادم افتاد که ورژن جدیدش را دیشبش دیده‌ام! خوابی که بی‌نوبت بدون توجه به نوشته نشدن خواب قبلی اکران شده بود! این بار جلوی حیاط پیش چشم پنجره‌ها چیزهایی سبز شده‌بود که ندیده‌بودم. بوته ها حسابی بزرگ بودند ولی باغچه عمیقا خشک بود. و دوباره:

 کی کاشتیم؟ مگر کاشتیم؟ چرا آب ندادیم؟ چرا آب نمی‌دهیم؟

هم خوشحال و هیجان‌زده بودم و هم شرمنده...

خواب‌هایم تا دم دروازه خودآگاه رسیده‌اند محاصره‌ام کرده‌اند و هی صدایشان واضح‌تر و بلندتر میشود. تا کی دلِ اسیر ِافسونم پیامشان را بشنود...

خوب می‌دانم که چیزهایی سر جایش نیست اما میدانم که این احساس مدام " یه چیزی سر جایش نیست" هم سر جایش نیست!

طفلک درونم به فغان آمده این روزها. شنا در آب‌های آرام رهیدگیم آرزوست.







۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۵
نجمه عزیزی
چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۰ ب.ظ

مریم میرزاخانی از زبان یک دوست و همدوره‌ای


(منبع عکس : وبلاگ منجیق)


***


من هم مثل خیلی از مردم از این که آن بانوی هم‌وطنِ دانا و زیبا و دوست‌داشتنی زندگی زمینی را وداع گفت خیلی متاثر شدم. اما مثل خیلی از مقوله‌های دیگر، هضم انواع و اقسام واکنشها در فضای مجازی برایم سخت بود. بخصوص آنهایی که سعی می‌کردند با تحقیر هر نوع رفتاری که در او نبود از او بت بسازند. 

اصولا صنعت بتگری این‌جور مواقع رونق می‌گیرد. کلا نمی‌دانم چرا بعضی‌ها سعی کردند به خاطر فوت مریم در دل دیگران  و خودشان عذاب وجدان و شرمندگی بیافرینند و اصولا چرا در اینجور مواقع، سنت زیبای سکوت در سوگ اینقدر نادیده گرفته می‌شود!

اما یکی دو روز پیش یاد خانمی افتادم که از هم‌دوره‌ای‌های ایشان بوده و قبلا وبلاگشان را می‌خواندم. خانم دکتر یاسمن فرزان. یادم امد که در فضای نرمال و بی‌هیاهوی آن وبلاگ خیلی احساس آرامش می‌کردم و مطالب مسئولانه و جالبش را خیلی دوست داشتم. چند داستان نوشته بودند که از خواندن آن‌ها بی‌نهایت خوشم آمد و یادم هست که پای داستان سارا کلی هم گریه کردم. 

اما با این‌همه، دون‌همتی و کم لطفی بود که هیچ‌گاه به شکل درخوری بازخورد ندادم. 

یک‌دفعه هم نمی‌دانم چه شد که کمتر سر زدم تا چند روز پیش. مطمئن بودم که روایت متفاوت و صادقانه‌ای از او خواهم خواند و همینطور هم شد. 

چند پست مرتبط ایشان با مریم را که خواندم روحم به احترام هر دویشان ایستاد و اشک در چشم کف زدم. احساس کردم چه درست و دقیق است این که:

همیشه خردمند امیدوار      نبیند به جز شادی از روزگار

 حالا ما هی توی سر خودمون و بقیه بزنیم! اصلا اینجور مواقع آدم باید صاف برود بنشیند پای دردو دل صاحبان اصلی عزا تا روحش از تنگنای تلخ عزا عبور کند و به آبیهای صاف و پاک " یادمان" و "بزرگداشت" برسد.

***

لینک پست‌های خانم دکتر در باره مریم میرزاخانی:‌

طبیعی و نرمال و از جنس زمان خود!





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۰
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ب.ظ

حال همه ما خوب است...باور کن!


پا را که به کوچه می‌گذارم هوا هنوز نیمه تاریک است آب برنجهای شسته شده را میریزم پای گلهای ناز توی باغچه. مدتی است حسابی جان گرفته‌اند و من حسابی احساس خود خوب پنداری می‌کنم.

راه می‌افتم هوای خنک و شفاف صبح را چنان فرو می‌برم که گویی واپسین دم حیات است و در این وانفسای ناماندگاری چه بسا که باشد.

یادم نرفته خیلی چیزها را که بدیهی و عادی بود و کم شد و استثنا و پای ثابت دعاهایمان، مثل برف و بارانهای بی‌دریغ رحمت که با پریشانی این زمین خسته و زخمی مدتیست قهر کرده‌اند. یادم نرفته زمستان غمناک شش سال پیش را که حتی حسرت به جان سرمای هوا شده بودیم. یادم نرفته که بهمن‌ماه با یک لا پیرهن، بغض کرده و ناامید کوچه‌ها را گز می‌کردم تا ناکجا...

خدایا سپاس که هنوز بلدم حق‌گزارانه نفس بکشم با تمام وجود،‌ خنکی و زلالی این صبح تمیز تابستانی را

رسیده‌ام به کوچه ارغوان و سگ‌ها دوباره دو طرف کوچه روان هستند. روزهای اول،‌وحشت مثل یک موج قوی،‌ از گردن تا شانه‌هایم می‌دوید اما از بروز نمی‌دادم و رد می‌شدم. ترسم هر روز کم‌رنگ‌تر شد و حالا به گمانم داریم دوست‌تر می‌شویم،‌با وجود ته مانده ترسم به آنها لبخند می‌زنم و به چشم‌های غم‌زده و عجیبشان نگاه می‌کنم.

کوچه باغ‌های مهدی‌آباد دلم را می‌لرزاند. الهی زنده نباشم اگر مقدر است که ساعات پایانی این درختان کهن را ببینم. باوقار و فروتنند این سایبانهای سبز بالای سرم و هر روز عهدم را با آنها تازه می‌کنم:‌

دعا از من دست از شما

به پارک می‌رسم در حالی‌که حرمت طبیعت دلم را ساکت کرده‌است. در سرتاسر مسیر می‌کوشیدم تا می‌شود نگاهم به آسمان باشد تا سیاهکارهای هم‌نوعان سرگردان را کمتر ببینم،‌اما پارک پر از هم‌نوعان است.

خواهرانم از هفت تا هفتاد ساله دور هم جمع شده‌اند و ورزش می‌کنند. خیلی کم پیش می‌آید یا من کم دیده‌ام که خواهرانم این همه تفاوت در ظاهر را برتابند و با مسالمت گرد هم جمع بشوند برای هدفی مشترک. شال صورتی و رژ لب گلی آن بانوی شصت ساله انگار با چادر گره شده پشت گردن آن خانم سی‌ساله هیچ تعارض و دعوایی ندارد. همگی در پیشگاه خدای سلامتی و شادمانی جمع شده‌اند و ورزش می‌کنند. به آن‌ها می‌پیوندم.

 در پایان ورزش وقتی دستهای هم را می‌گیریم و دعای زیبا و موزونی را که مربی به زبان فارسی می‌خواند تکرار می‌کنیم چشم‌هایم از اشک پر می‌شود.

در راه برگشت آفتاب کمی بالا آمده، پرنده‌ها هم بیدار شده‌ و غوغا به پا کرده‌اند. خوش‌حالم خوش‌حال و احساس می‌کنم حال درخت‌ها و سگ‌ها و پرنده‌ها و حال مردم شهرم در حال به‌تر شدن است.  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۰۱
نجمه عزیزی