گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۳۹ ق.ظ

دعای عهدی که اندوهم را بغل کرد

به عنوان کسی که حرفه‌اش خلق زیبایی است سالهاست درگیر این مفهوم هستم. زیبایی چیست؟ چه چیزی زیباست؟

به نتیجه قطعی رسیدن در این وادی مواج بی‌پایان طبیعتا معنا ندارد؛ اما آنچه دست‌کم تا حالا می‌توانم به آن مطمئن شده‌باشم اینست که نوعی حس خویشاوندی بین شکل و تأثیر پدیده زیبا با ادراک درک‌کننده وجود دارد که وقتی اتفاق بیفتد می‌فهمی در معرض یک زیبا بوده‌ای و حالت خوش می‌شود. خوش‌شدنی که گاهی با شادی است و گاهی با اندوده؛ گاه در پرتو امید است و گاه در پنجۀ یأس؛ اما هرچه باشد دوست‌داری تداوم داشته باشد و در آن غرق شوی.

دوشنبه صبح قبل از وقت کلاس رسیدم دانشکده. صدای دعای عهد پیچیده‌بود توی فضا؛ لب واکردم که اعتراض کنم، چیزی دهانم را بست!

فی مشارق الارض و مغاربها

دعای عهد را دوست دارم. دفعه قبل هم که اعتراض کردم به پخشش دوستش داشتم؛ اما موافق نبودم و نیستم چیزی با زبان غیر فارسی، با صدایی محزون و محتوایی غیر عام، اول صبح بپیچد توی فضایی که محل تحصیل بچه‌های جوان است.

البته آن دفعه هم به حرفم اهمیت ندادند و می‌دانستم که نمی‌دهند؛ اما به گفتنش نیاز داشتم؛ به این بلدم فارغ از پسند شخصی تأثیرگذاری پدیده‌ها را بفهمم و نقد کنم! کلا به اثبات خودم نزد خودم نیاز داشتم که خب گفتنش خیلی هم افتخار ندارد؛ احساسی است که می‌دانم در روزهای خوب و سبک و رها معمولا پیش نمی‌آید.

دوشنبه‌ای که ذکرش رفت غنا و لطف دعای عهد پیچیده‌بود دور اندوهم چندان که اصلا فرصت و اجازه نمی‌داد خوب‌بازی دربیاورم و از حقوق اقلیتها دفاع کنم! (اقلیتهایی که حالا دیگر نه گرایشهای فکری و مذهبی مختلف بلکه اکثریت قریب به اتفاق مردم هستند!)

القصه لال شدم، نشستم سرجایم و سرم را گذاشتم روی شانه صدا و دل‌سپردم به ربّ قشنگی که نجوایش می‌کرد:

ربّ نور بزرگ، ربّ کرسی بلند، ربّ دریاهای مواج، همان که صلح میدهد آغازها را با پایانها




۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۳۹
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ب.ظ

مردی به نام...جمالمون!

دو سال از من بزرگتر بود و هست! کودک که بودم انتظار داشتم جواب سوالهایم را بداند. سوالهایی از جنس: میلیون بزرگتر است یا هزار؟ خدا چه شکلیه؟ و ...

این یکی را عمراً یادش باشد و واقعا نمی‌دانم من چرا یادم مانده؛ کنار حوض رو به باغچه خانه نصرآباد ایستاده‌بودم و ازش پرسیدم: جهان، یعنی کل دنیا از کی به وجود اومده؟ یعنی چند ساله؟ صاف زل زد توی چشمهایم:‌ تو چند سالته؟ پنج انگشتم را نشان دادم: پنج! گفت:‌ همین! جوابت میشه پنج سال! 

جواب، بسی گنده‌تر از دهن بچه هفت ساله بود و نمی‌دانم فهمید چه گفت یا نه!‌ اما حالا می‌دانم که حرف شیک و پرمایه و حکیمانه‌ای بوده‌است.

بعد دنیا گشت و گشت و هی بزرگ شدیم طبیعتاً!‌ و من هی فاصله گرفتم از همه. از دماغ هیچ فیلی نیفتاده‌بودم اما احساس می‌کردم نباید خودم و دنیایم را به کسی تحمیل کنم و در این خودبزرگ‌بینی خفی حتی برادرهایم را درست ندیدم! 

تازه گوشی‌ همراه با قابلیت پخش آهنگ پیشواز که آمد فهمیدم حسام هم موسیقی سنتی دوست دارد! و هنوز هربار به گوشیش زنگ می‌زنم حیرت میکنم که چقدر احمقانه هست آدم یک عمر یواش و به تنهایی موسیقی سنتی گوش کند که حسامشون حرصی نشود! 

حامد به یکباره شعرهایش را رو کرد و فکم چسبید به سقف که این‌همه سال کجا بودم من که ذوق این بچه را ندیدم!

و جمال... جمال همانطور با حفظ فاصله ایمنی در آن حوزه‌ای که من هیچگاه خود را از جنس آن حوزه ندیده‌بودم بالا رفت و برای خودش و ما کسی شد!

تا اینکه کتابم رسید دستش و خواند و زنگ زد و حرف زدیم. 

احساس کردم فاصله‌ها گاهی مثل نقره تمیزند و گاهی به سرعتی باور نکردنی محو می‌شوند حتی اگر سالها از صمیمیت پنج‌سالگی دور شده‌باشی!

 وقتی دو کتاب به بهم معرفی کرد و حدس زد که دوست داشته‌باشم، قبل از توجه به اسم کتابها شگفت‌زده شدم که وقت کتاب‌خواندن هم داری مگر؟!

کتاب اولی بماند برای وقتی خواندم؛ اما دومی "مردی به نام اُوه" نام داشت.

یکی دو روز پیش خواندنش را تمام کردم و روحم تازه شد.

حدود یک‌سوم اول کتاب را با بی‌تفاوتی خواندم نه بد بود نه خوب! اما خود اُوه را که باور کردم دیگر به سختی زمینش گذاشتم تا انتها (بدون اغراق فقط در حدی که بچه و شوهر روی اجاق نمانند :)  ) 

اُوه را می‌شناسیم تا حدودی! یک چیزی توی مایه‌های بابای هانیکو یا پدربزرگ هایدی! البته ورژن سوئدی و قرن بیست‌و‌یکمی آنها!

معرفی فرانک عزیز از این کتاب را هم دوست داشتم.

یک قطعه زیبا از کتاب:

دوست داشتن یک نفر مثل این می‌مونه که آدم به

یه خونه اسباب‌کشی کنه! اولش آدم عاشقِ

همه "چیزهای جدید" می‌شـه و هر روز صبح از

چیزهای جدیدی شگفت‌زده می‌شه که یک‌هو مال

خودش شده‌اند! و مدام می‌ترسه یکی بیاد

تو خونه و بهش بگه کـه یه اشتباهِ بزرگ کرده! و

اصلا نمی‌تونسته پیش‌بینی کنه کـه یه روز خونـه

به این قشنگی داشته‌باشه! اما بعد از چند

سال نمای خونه خراب می‌شه، چوب‌هاش در هر

گوشه و کنـار ترَک می‌خورن و آدم کم‌کم عـاشقِ

خرابی‌های خونه می‌شه...! آدم از همه 

"سوراخ و سنبه ‌ها و چم و خم‌هایش" خبر داره

آدم می‌دونه‌وقتی هوا سرد می‌شه‌باید چیکار کنه

که کلید توی قفل گیر نکنه! کدوم قطعه‌های

کفپوش تاب ‌می‌خوره، وقتی پا رویشان می‌گذاره

چجور باید در کمد لباس را باز کنه ‌که صدا نده

و همه اینا رازهایی هستند که دقیقا

باعث میشه حس‌کنی توی "خونه خودت" هستی


  

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۷
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ب.ظ

طوفان اردیبهشتی من...

هر که زاییده می‌داند که هنگام درد باید تلاش کنی و هنگام آسودگی باید نفس عمیق بکشی!

بعد هم باید بدانی بیشتر شدن درد علامت خوبی است و گرنه خودت را می‌بازی وقتی هی فاصله درد کمتر می‌شود؛ 

باید بدانی که وقتی فرصت نفسهای عمیق هی کمتر و کمتر شد و تلاشها به هم پیوستند همه تن درد می‌شوی و می‌زایی! 

طوفان اول اردیبهشت که آمد فهمیدم باید بزایمش! تصمیم گرفتم هر روز هر روز بنویسم و در فاصله بینابینش نفس بکشم نفسهای عمیق!

گیرم که مولوی گفته باشد که از خودی در بیخودی گریختن، گاهی با مستی است و گاهی با مشغله؛ گیرم که بشود این مدل کارکردن و نوشتن را چید توی یک قفسه با مستی و تخدیر! 

اصلاً انتخابی مگر هست وقتی آبستن باشی؟ 

دو روز گذشته درد بود و تلاش نبود! نفس عمیق هم کاری از پیش نبرد! 

هر چه کشیدم نوش جانم اما امروز سهم دو روز گذشته را هم به قول مرشد قبیله‌ی "هر روز نویس" ها شاهین خان کلانتری،‌ در سپهر اینترنت هوا خواهم کرد! این خط این هم نشان!




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۷
نجمه عزیزی
شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ

شعری کوششی

گفت بیا بریم پارک! اول شعر میگیم بعد آب هویج بستنی می‌خوریم برای جایزه! یک ترانه نصفه کاره داشتم که پیش نمی‌رفت. نشستیم روی یک نیمکت و تلاش کردیم که جداجدا شعرهای نیمه‌کاره‌مان را کامل کنیم. در وادی شعر خیلی توی سر کوششی ها زده‌اند و از موهبت جوشش زیاد سخن‌گفته‌اند اما کوشش دیروز برای رسیدن به این ترانه را دوست داشتم؛ همینطور خود ترانه را... قلبم سبک شد:

 

 

آئینه رو پاک کردم

لحن صداش تیزتر شد

رو صورت صاف و پاکش

چشمای پاییز تر شد

 

تو اون زن پابه ماهی

دائم کنار خودش بود

می‌بافت موهاشو هر صبح

چشم‌انتظار خودش بود

 

هر صبح همراه خورشید

رد می‌شد از عمق خوابش

هر شب دوتا قرص ماهو

می‌نداخت تو ظرف آبش 

 

یک شب که مهتابو بو کرد

آبستن آسمون شد

چشما و دستاشو بستو

چشما و دستاش جوون شد 

 

سُر خورد از روزن نور

تاریکی دردو نوشید

زایید صبحش ستاره

رو دامن سرخ خورشید 

 

آئینه رو برد بیرون

گل کرد تو قلب باغش

خورشید و ماه و ستاره

آئینه شد چلچراغش

 

این بار تو آینه اون زن

همرزم سخت خودش بود

مثل یه سیب رسیده 

زیر درخت خودش بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۳۷
نجمه عزیزی
جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۰۹ ب.ظ

خداوندا دلم یک جایی بنده!

این چند هفته کابوس زیاد دیده‌ام اما دیشب دوباره رفتم به مهمانی یک خواب رنگی! 

خواب خانه "عصمت آب انباری"!

این خانه هم مثل خانه ننه سکین، 50 60 سال پیش ساخته شده ( پهلوی دوم) به خانه ننه نزدیک است و بچه که بودم زیاد می‌رفتم آنجا.

 خانه‌ای است وسیع ساده و بعد 60 سال هنوز نیمه کاره؛‌ اما زنده و زنده‌ساز. حوض گردی در میانه با ماهی‌های قرمز و تلمبه‌ای که بارها در بچگی برای راه‌انداختنش تلاش بی‌ثمر کرده‌ام. چهار باغچه‌ در چهار طرف دارد که گلها و درختهایش را از همان دوره نگه داشته و پاس می‌دارد. عاشق آن رز صورتی معطر باغچه اولی هستم که قطر تنه‌اش اندازه درخت شده دیگر!

مهمانخانه‌های گردن‌کشیده دوره پهلوی را دوست ندارم انگار نماد شروع لوس و بی‌مزه‌شدن زندگی‌ها و خانه‌ها هستند؛‌ ازاینرو در خوابم سمت مهمانخانه، تالاری شگفت‌انگیز و زیبا به وجود آمده‌بود، وسیع، بلند و اسرارآمیز -از قاجار هم حتی قدیمی‌تر حتی از صفویه، چیزی شبیه تالار خانه آقازاده ابرکوه...

همانطور مدهوش، با فک گشوده و دل بی‌قرار نگاهش میکردم و کسی مثلا فرض کن یک مهندس مجری بی‌ذوق، صدایش از یک جایی میامد که: آنقدر بلند هست که بتوانیم دو طبقه‌اش کنیم،‌ بالا پذیرایی و پایین آشپزخانه و در حالی‌که نمی‌خواستم گرد و خاک بحث بنشیند روی تالارقشنگمان در دلم جوابش می‌دادم که: عمراٌ! بگذارم دست بهش بزنی! همه وسعت و ارتفاعش را می‌خواهم تا بنشینم و تکیه دهم و غرق شوم در افسون این حوض و باغچه دلبر.

 با یار و بچه‌ها چرخ می‌زدیم و برنامه می‌ریختیم برای اتاقهایش اما پای دلم بدجور گیر کرده بود توی تالار؛‌ آنقدر که صبح آه کشیدم وقتی بیدار شدم.     

***

پی نوشت: 

باران صدادار اردیبهشتی داشت میامد وگرنه تا شب آه می‌کشیدم چه بسا!




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۰۹
نجمه عزیزی
پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۳۰ ب.ظ

شعر با دغدغه بدون وسوسه

نمی‌شد دانش‌آموز شاعر دهه هفتادی باشی و شعر ولایی نگویی. یعنی احتمالش خیلی کم بود که در مقابل موضوعی که بک گراند ذهنی خانوادگی مثبت داشتی نسبت به آن و کلی پاداش و بازخورد پیدا و پنهان مثبت برایت می‌آورد وسوسه نشوی. من هم استثنا نبودم اما حتی در اوج زهد وتقوای نوجوانی، هیچگاه نتوانستم برای مقوله ذکر مصیبت افرادی در دل تاریخ معنایی بیابم. بنابراین شعرهای ولاییم روایی بود و مشاهده‌ای و ردی از مصیبت اگر داشت مربوط به ساکنان معمولی و زنده لحظه حال بود. 

اما این شعر فرق داشت. آن را به وسوسه‌ای نگفتم. چیزی شبیه درد در جانم پیچیده بود و در یک روز بهاری از روزهای زیبا و پرشور بیست و دو‌سالگی در حالیکه برادر کوچکم در آغوشم بود آنقدر دور حیاط خانه پدری چرخیدم تا ذرات مغزم در این غزل مثنوی به سماع درآمد:


به ناکجا دری ز خود گشودی 

غزل‌ترین نگفته را سرودی

بریدی از تمامی تبارت

گذشتی از جوان و شیرخوارت

چو رد شد از نبود و بود پایت

به دامنش رسید دستهایت

عطش شدی که آب پا بگیرد

شدی شهید تا عطش بمیرد

کنون ببین دوباره خشکسالی

دوباره دستهای سرد و خالی

دوباره خیل تشنگان پرپر

دوباره چشمه در حصار خنجر

دوباره حیله و حجاب و نیرنگ 

دوباره تشنگی، سراب،‌ باور

به روی دست می‌تپد دوباه

گلوی پاره پاره کبوتر

دوباره حمله حریص شمشیر

دوباره دست خالی برادر

بیا ببین چقدر بی‌قراریم

ببین برای خویش سوگواریم

ببین که امتت شکسته بالش

و قد کشیده حیرت سوالش

عطش شکسته خنده لبش را

به چشمه متصل کن این عطش را

به چشمه همیشه سبز جاری

همان که در جبین خسته داری

در این کویر بیکران باور

سرود آب و آسمان بیاور

***

وقتی یکی دو روز بعد برای شب شعر عاشورایی دانشگاه شریف (بهار 77 بود انگار)، دعوت شدم با سرخوشی و بدون عذاب وجدان رفتم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۳۰
نجمه عزیزی
چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ق.ظ

آشپزی که آش نبود



به معنای متداودل کلمه کدبانو نیستم اما آش پختن را خیلی دوست دارم. این که همه چیز را بریزی توی دیگ و شعله کم‌جان برفروزی و بسپاریش دست زمان تا خرد خرد بپزد و مزه‌ها در هم‌آمیزند برایم مثل یک آیین زیباست. آش از آن غذاهاست که سمبل وحدت است در کثرت! درهم‌تنیدگی یک عالمه جزئ که تشکیل کلی واحد داده‌اند!

اما با این صورت گرد و گیس بافته و دامن چین‌چین نمیدانم چرا محتوای وجودم شبیه آش نیست! آنچه هست بیشتر شکل یک بشقاب غذای غربی است که در آن نخود و هویج و سیب‌زمینی با ادب و احترام کنار هم نشسته‌اند و کاری به کار هم ندارند.

گاهی از این‌همه تنوع و تکثر یکی نشده و بی‌دعوا پیش هم نشسته در وجودم حیرت می‌کنم.

***

دیروز بانویی خردمند و کهن بودم که دنیا را بغل کرده‌بود و مثل گهواره‌ای در آغوشش تکان می‌داد و مادر همه کس و همه چیز بودن خون بود در رگهایش! بانو به آخرین چیزی که فکر می‌کرد دیده‌شدن بود.

 اما توی کتابفروشی وقتی فروشنده با خوشحالی گفت:‌ شما خانم عزیزی هستید؟‌ و به کتاب اشاره کرد. بعد به همکارش معرفی کرد و راجع به پرفروش بودن کار حرف زد. در همان لحظه، بانو بی اعتراض و دامن‌کشان صحنه را ترک کرد. بعد دختربچه سه‌ساله جویای نام و تحسین، ذوقمرگ شد و جیغ مسکوتی از خوشحالی کشید. دلش خواست که جلوی تک‌تک عابرین پیاده‌رو را بگیرد و بگوید: هی! من منم! 

دقایقی بعد بانو برگشت. دخترک هم هی رفت و هی آمد!‌ گاهی نوجوانشان را میفرستند گاهی پیرمردشان را گاهی هم با نظم و ترتیب می‌نشینند دور هم و خوشند به گفتگو،‌ اما یکی نیستند قاطی نمی‌شوند و هرچه هستند آش نیستند!

زینب جان راست گفتی خارجی هستیم ما!

 





۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۵۴
نجمه عزیزی