گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۵۴ ب.ظ

گل خش بود!(2)

 

گل خش بود(1)

لحظه‌هایی در زندگی من وجود دارد که درآنها محافظه‌کاری و ترس با فاصلۀ خیلی کمی از شوق و دیوانگی کنار هم می‌نشینند و مرا فلج می‌کنند! و آن روزها به شدیدترین شکل گرفتار این فلج بودم. لذت طراحی را پاس می‌داشتم و بهترین تصویر خودم را نشسته پای پوستی با یک مداد نرم و پاک‌کن با کیفیت می‌دیدم که خط می‌کشم و گره می‌گشایم از طرح و گم می‌شوم از دنیا و مشغله‌هایش؛ امّا شوربختانه بلد نبودم این تصویر را در قالب یک شغل بسازم و پایدار کنم. مثل عاشق سینه‌چاکی که دلش نیاید پا پیش بگذارد و معشوق رویاییش را زمینی بخواهد! دلم نمی‌آمد؟ می‌ترسیدم؟ بلد نبودم؟ فرقی نمی‌کرد! واقعیت تلخ این بود که: بیکارم.

خوب که به جان آمدم تصمیم گرفتم از دم دست‌ترین و امن‌ترین راه قدمی بردارم: مشورت با آشناترین استادم!

رفتم سراغ ایشان با سوالی محتاط و پرخجالت که: به نظر شما من مسیر کار حرفه‌ای را چطور آغاز کنم؟ جواب این سوال بعد از مکثی کوتاه، دعوت به کار در دفتر استاد بود.

عجب!‌ که اینطور پس جستجوی کار که اینهمه در مورد آن نق می‌زنند همین بود؟!

سارا را به سرعت در مهدکودک نزدیک خانه ثبت‌نام کردم و فریزر و آشپزخانه را آماده ورود به زندگی کارمندی نمودم. همه خانواده از آنچه پیش آمده‌بود خوشحال بودیم و هماهنگ! هربار یادم میامد که در دوران تحصیل، همین استاد بود که غامضترین مسأله‌ها را برایم می‌گشود و جستجوی راه حل را برایم آسان می‌کرد سرشار می‌شدم از امید و اطمینان؛ آماده بودم که تا سرمنزل مقصود یک نفس بدوم. زمزمه زیر لبم شده بود شعر خیام که:

من تشنه آن دمم که ساقی گوید    یک جام دگر بگیر و من نتوانم

مهمترین انعطافی که یک مدیر در آن دوره که فرزندی کوچک داشتم، میتوانست برایم به خرج دهد مدت زمان و ساعت کاری بود و آن دفتر این کار را کرد؛ یعنی در مورد آن مخالفتی نکرد مثل سایر موارد پیشنهادی و در واقع هیچ ضابطۀ خاصی تعیین نکرد! آیا مرا جدّی گرفته‌بودند؟ آیا به من نیاز داشتند؟ نکند این فقط یک امکان مشق فضای حرفه‌ای تلقی‌شده بود برای من و نیازی به کار و تواناییهای من وجود نداشت؟ چرا هیچ قراردادی در کار نیست و چرا راجع به حقوق هیچ صحبتی نشد؟

این سوالهای مهم به ذهنم میآمد اما به آن توجه نمیکردم چون بی‌نهایت مشتاق کار بودم؛ اشتیاقی که درصد خیلی کمی از آن را ترس از بیکاری تشکیل می‌داد و باقی زوری بود رها شده در بازو که حریف میطلبید.

به آن سوالها توجه کافی نمی‌کردم چون از جوابهایشان می‌ترسیدم و نمی‌خواستم به هیچ قیمتی دریچۀ بازشده را ببندم و در نهایت خودم را آرام کردم با این فکر که: استاد انسان شریفی است؛ مرا می‌شناسد بسیار بیشتر از خودم و حتماً به آوردۀ این شغل برای من هم اندیشیده‌است؛ و به این ترتیب مسیولیت عاقبت‌اندیشی را از سر واکردم و حوالی خرداد 82 کارمند دفتر استاد شدم (دست‌کم اینطور تصوّر کردم!)

هنوز نرسیده، یک زمین 450 متری گذاشتند جلویم که خانه طراحی کن! نفس خیلی عمیقی کشیدم تا پودر نشوم از خوشی و در حالیکه تقریبا پودر شده‌بودم با اخمهای درهم‌کشیده‌ای که میکوشیدند شادی و رضایت انبوهم را استتار کنند شروع به کار کردم! مذاکره با کارفرما قسمت بدمزۀ کار به نظرم می‌رسید که استاد، آن را انجام داده‌بود و نتیجه را به من انتقال داده‌بود: یک خانۀ مهمان‌پذیر با چهار اتاق خواب که جملگی رو به حیاط جنوبی باشند! خواسته‌ها هم خلاصه بود هم عجیب و هم باب طبع من و میتوانستم خوش و خرّم با آنها درگیر شوم و بدون چشیدن آن قسمت بدمزّه، بر سریر عزّت نشسته خط بکشم! برای کارفرمایی غیرموهوم که خواسته‌هایی واقعی داشت! بدون این که سارا پوستی را مچاله کند و بدون اینکه حس علافی داشته باشم؛‌ اما هربار با مرور نام سارا قلبم به شکل خفیفی تیر می‌کشید! اولین بار بود که به صورت سیستماتیک و چند ساعته از خودم دورش کرده‌بودم و ذهنم حسابی درگیر بود. آیا الآن خوشحال است؟ خیلی نگران راحتیش نبودم!‌ امّا شادی و آرامش برایم مهم بود، می‌دانستم که با کمی سختی و حتی آشفتگی کنار میاید! امّا اگر دوستش نداشتند اگر نادیده‌اش می‌گرفتند اگر تحقیرش می‌کردند چه؟ هربار که سر کار این ترسها به سراغم میآمد قلبم تیر می‌کشید امّا سریع خودم را آرام می‌کردم یا گول می‌زدم که:‌ صبحها کمی غمگین است درست! اما ظهرها راضی و سرحالست و این یعنی آنجا حس خوبی دارد!

باز برمی‌گشتم به بهشتم و در میان شعف بی‌حد خط می‌کشیدم با این ذکر ویژه زیر لب:

-چرا اونوقت؟ مگه من کی هستم که اینجوری مورد لطف و عنایت ویژۀ تو هستم ای پروردگار؟ مطمئنی؟ 

صدای حبیب بک‌گراند آن روزهای فضای دفتر بود:

به شب‌نشینی خرچنگهای مردابی   چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست؟

این صدا بسیار گرم و دلپذیر با حال طراحیم می‌آمیخت؛ با اینحال دلیلی وجود نداشت که ته‌مزۀ تلخ و کنایۀ مأیوسانه‌اش را نشنوم یا نسبت به آن بی‌تفاوت باشم. از دورۀ تحصیل این عادت با من مانده‌بود که موسیقی کار هرگز در حاشیه نباشد؛ آنقدر وسط بود که روحش را می‌دمید در کار! «چگونه رقص کند؟» را می‌شنیدم و هربار در دلم جواب می‌دادم که: رقص کند! شما فقط صبر کن!

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۸:۵۴
نجمه عزیزی
جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۸ ق.ظ

خلق محتوی در باره کراتینه مو، چند؟

 

چه کسی گفته که محتوی مشتری ندارد؟ همین خود من تا حالا کلی سفارش محتوی گرفته‌ام! 

چند وقت پیش خویشاوند همسرم پیام داد که: میشه درباره بابام یه مطلب بنویسی؟

گفتم: قربان رویت من که پدر شما را ندیده‌ام و حس خاصی نسبت به ایشان ندارم، مطلب خنک و بی‌مزه‌ای می‌شود. شما بنویس که پر احساس و جگرخراش شود، من ویرایش می‌کنم‍.

جواب داد که: آخه تو قشنگ‌تر مینویسی!

گفتم: خب حالا برای چه کاری می‌خواهی؟

گفت: برای پیج اینستاگرامم!

indecision

یک‌بار هم آشنایی پیام داده‌بود که: برای دعوتنامه مهمانی بعد از سفر حجمان متن یا شعر می‌نویسی؟ گفتم حافظمون به قشنگی گفته قبلا:

جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد   که جان زنده‌دلان سوخت در بیابانش

به نوعی دو پهلو هم به شمار می‌رود و حتی ممکن است بعضی مهمانها را از ‌آمدن منصرف کند. یک جوری نگاه کرد که آدم به سارقین ادبی یا کسانی که دستش می‌اندازند نگاه می‌کند.

cool

آخرین مورد هم  آرایشگر مو صاف‌کن فامیل بود که دیشب پیام داد: شعر طنز هم می‌گی شما؟

گفتم: نه چندان! چطور؟

گفت:‌ می‌خواستم برای تبلیغ کارم  سفارش شعر بدم.

در مقابل این یکی دیگر مقاومتم شکسته شد و عنان از دست برفت

جام چای دارچین را سرکشیدم و روان شدم بر کاغذ:

 

دیوانه هر آنکه پول اسراف کند

انکار مسیر عقل و انصاف کند

گیسوی پریشان خم اندر خم را 

تحویل به دست تو دهد صاف کند

 

 

به نظرتون چه جوری قیمت‌گذاری کنم؟ devil

 

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۱:۴۸
نجمه عزیزی
شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ب.ظ

کتاب لاغر «فصل تحصیلی ما» با تخفیفی تپل

 

نمیدانم چرا سایت یزدبوک تصمیم گرفته حراجی راه بیندازد و تخفیف بدهد آن هم ۲۵٪ 

این را هم نمیدانم که این تخفیف تا کی ادامه خواهد داشت.

فقط گفتم مخاطبین عزیز وبلاگ، یک‌وقت برای تهیه تعداد معدود باقیمانده از چاپ اول دیر اقدام نکرده و سر و کارشان به چاپ گران دوم نیفتد. (از سری هشدارهای نخ‌نما و شیرینِ نخری این دفعه که میاد اونقدر گرون شده که دیگه نمیتونی بخری! devil لذا زیاد جدی نگیرید!) 

برای آشنایی با محتوای کتاب فصل تحصیلی ما اینجا را نگاه کنید

و برای تهیه کتاب از یزدبودک آنجا را  

 

 

 

 ضمنا در نظر داشته باشید که «فصل تحصیلی ما»در ماههای گذشته جزو پرفروشترینهای سایت بوده آن هم در کنار چهار فصل وزین اسکاول جان عزیزsmiley

اصلا هم به روی من نیاورید که با وجود پرفروش بودن بعد از گذشت یک سال و نیم چرا تیراژ ناچیز چاپ اول به پایان نرسیده است، در این مقوله جز آمار بالا و روزافزون کتابخوانان و کتابخران دلیل دیگری به ذهنم نمیرسد.    من به شکل غریب و مرموزی دل بسته‌ام به کیفیت اعلای خوانندگان.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۶
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۶ ق.ظ

ای ماه مهر ماه بداخلاق!

 

شاید اگر سال 62 کلاس اولی نحیف دبستان شهید کوهی محله شیخداد نبودم فکر میکردم محسن چاووشی و حسین صفا دیگر شورش را درآورده اند در ریش ریش کردن عواطف ما!
 از سر تا پایش درد می‌کرد دبستان ما؛ از آبخوری سیمانی و حیاط آسفالت خسته اش تا پیشانیش که اسم اولین شهید محله رویش حک شده بود و با همه بچگیم می‌فهمیدم چه جوان رعنایی بود؛ آخ که رفتنش چه داغی گذاشت به دل محله!

چنگالهای خونی جنگ بود و جامعه‌ای گیج و لگدخورده که حال خوشی نداشت!

همه اینها و پیشینه فرهنگی و بسیار چیزهای دیگر انگار مجوز می‌داد به سقایان علم که دختربچه‌ها را آنطور سیستماتیک و خونسرد کتک بزنند!

از آن چوبها من نخوردم اما با بند بند انگشتهایم یادم هست که چقدر با بقیه درد می‌کشیدم بخصوص همراه دوست موطلایی و لطیف‌پوستم مریم و بخصوص در روزهای برفی که خیلی بیشتر از حالا بود. چه غم‌انگیز است که حالا حتی فامیل مریم یادم نیست و حتی کمی شک دارم که اسمش میترا نباشد.
دو تصویر هولناک از آن سالها در ذهنم مانده که ناخودآگاهم هرچه کوشیده نتوانسته هلش بدهد توی نهانخانه و به شکل بیرحمانه‌ای روشن و واضح است:
یکی روزی که امتحان دیکته سراسری بین چند کلاس اول مدرسه برگزار شده بود و هرکس به ازای هر تعداد نمره که از بیست کم آورده بود باید خطکش میخورد! دختربچه‌های هفت ساله صف بسته بودند از داخل کلاس رو به سالن و گریه میکردند تا نوبتشان برسد و در آن ضیافت شوم توسط معلم، ناظم و معاون پذیرایی شوند!
تصویر دیگر یک عصر تابستان بود که عروسکبازی میکردیم با فهیمه در کریاس خانه؛

معلم و ناظم بودیم و بیرحمانه و خلاقانه تنبیه میکردیم عروسکهایمان را.

خدا میداند که من و فهیمه و مریم و میترای احتمالی چقدر خشم و ترس و نفرت با خودمان پخش و پلا کرده ایم در تمام این سالها!

و این ترانه لعنتی چقدر عمیق رنج کشدار آن سالها را خوب شیرفهم می‌کند. هم رنج آن سالها و هم سالهای بعدش را که خط‌کشها بیخیال تن شدند و افتادند دنبال روح و روان!

آخ از دلهای اسیر!

آخ از گنجشکها! 

آخ از گوشهای تشنه!

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۶
نجمه عزیزی
شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۰ ق.ظ

ترک تدریس از ترک اعتیاد سخت‌تر است!

 

سال گذشته طی ماجراهایی که سلسله‌وار در اینستاگرام مینوشتم ( #فصل_تدریسی_ما ) به این مکاشفه قطعی با خودم رسیدم که باید تدریس در دانشگاه را کنار بگذارم. اما در آستانه شروع ترم استاد محبوبم اغفالم کرد!

گفتم: من برای معلمی ساخته نشده‌ام! گفت: بیا دستیار من شو! کلاس را من پیش میبرم! و من که بارها در موقعیتهای خاص تصور کرده بودم که الان اگر او بود چه رفتاری پیش میگرفت و با بچه‌ها چگونه تا میکرد؛ در مقابل چنین وسوسه‌ای کم آوردم و دوباره رفتم.

استاد اما طبق پیش‌بینی زیر قولش زد! و دوباره مجبور شدم آزموده‌های پیشین را تنها بیازمایم و خودم را لعنت کنم.

البته پایه انتخابم خیلی فرق داشت با قبلیها و متاعم خریدار بیشتری داشت اما انگار روز به روز مایه اولیه بچه‌ها تحلیل می‌رفت و این مرا بیشتر از دست خودم خشمگین میکرد.

یک روز بعد از آنتراکت میانی کلاس چهار ساعته داشتم با خودم غر میزدم و میرفتم سمت کلاس: کجا رفتی مرد حسابی؟! کجا بروم و با این چشمهای نیمه منجمد چه کنم؟ درست شده‌بودم مثل بچه‌ای که بیندازنش بالا که بگیرندش و بعد... نگیرندش!

رسیدم به کلاس؛ حوالی ده‌و‌نیم بود؛ یکی دو نفر آمده بودند؛

گفتم: بقیه؟

 گفتند: مگه ادامه داره کلاس؟

فریاد زدم: صداشون کنید...!

یکی یکی و با هزار اطوار آمدند؛

در را بستم جلوی در ایستادم و گفتم: یعنی تخمین اول ترم من در مورد شما اشتباه بود؟ چرا اینجوری کلاس میآیید؟ چرا به زور برمی‌گردید از آنتراکت؟ خیلی واضح برایم بگویید که چه مرگتان است؟

رضا گفت: من از چهارچوب بدم میاد! از هر چیزی که به من بگوید: "باید" بیزارم. امیر هم تأیید کرد. بعد گفت من چیزهایی را دوست دارم که با آنها حال کنم! حال راهنمای منست!

 گفتم: و آینده؟

 گفت: من کاری به فردا ندارم! خود راه بگویدت که چون باید رفت!...سکوت....

گفتم: البته که بگویدت؛ اما قبل از آن بپرسدت که کجا میخواهی بروی! در "حال"ی که هستی هیچ چشم‌اندازی از آینده نیست؟ "آینده‌"ات آینده‌ای که میخواهی بیاید هیچ رسمی برای "حال"ت توصیه نمی‌کند؟

شیلا گفت: من برای کنکور آینده را می‌آوردم نزدیک چون آیندۀ دور هیچ شوری به پا نمی‌کند! آخر هر روز روندم را چک می‌کردم و محک می‌زدم. گفتم: فدای چال گونه‌ات! آینده را نزدیک آوردن؛ اینست حرف من! برای فردای دور، امروزِ نزدیک چه حالی باشم؟ این را گاهی میپرسید از خود؟

گفتم: خیلی چیز باحالیست باحالی؛ امّا به این سوی چراغ قسم برای هر برداشتی باید کاشت و داشت! این قانون زندگیست !

پلو زعفرانی دوست دارید؟ زعفران‌کاران می‌دانند که اگر لحظۀ درستِ چیدن زعفران سر زمین نباشند آن گل نارنجی پراطوار قهر خواهد کرد!

رضا گفت: همه که نباید زعفران بکارند مثلا خود من دوست دارم شلغم بکارم!

گفتم: شلغم... من که خیلی دوست دارم! شلغم بکار جانِ دل! شلغم بکار امّا اگر و فقط اگر رویایت و عشقت کاشتن شلغم است نه مفرّ و گریزگاهت!

از جلوی در کلاس کنار کشیدم و رفتم جناح غربی کلاس رو به ارسی و تکیه زدم به دیوار؛

-بچّه‌ها! فرهاد را می‌شناسید؟ بله و نه‌ها یک در میان پخش شد توی فضای کلاس. مهرناز گفت: من بگم؟ فرهاد یه پسر فقیری بوده که عاشق شیرین میشه خسرو هم که خیلی پولدار بود عاشق شیرین میشه بعد شیرین با خسرو عروسی می‌کنه! خنده و شوخی پاشید به در و دیوار... گفتم: خب یه ورژن دیگش!

امیررضا: چوپون بود فرهاد و شیر آورده‌بود برای شیرین اینا که عاشق شیرین شد؛ فقط و فقط شیرین، خسرو هم که پادشاه بود و عاشق یه عالمه شیرین دیگه و شیرین! به فرهاد گفتند کوه بکن اگر شیرین را میخواهی فرهاد هم تیشه بر سنگ کوبید و کند و کند و کند...

قصه را چند مدل دیگر هم تعریف کردند؛ گفتم: فرهاد بخت برگشته...کاش یادش میدادید حال را دریابد و نبازد! فرهاد باخته! فرهاد خاک برسر! فرهاد تیشه بر سر!

خوب فکر کنید؛ فرهاد راه خودش را رافت یا به اجبار شیرین تن داد؟ چارچوب بایدهای فرهاد را تیشۀ خودش تراشید یا شرط شیرین؟

سکوت....سکوت...سکوت

آفتاب کم‌رمق آذرماه افتاده‌بود بر جان انجماد کلاس...تنور کم‌کم گرم شده بود که نان

before I die" " را چسباندم.

سخنرانی کندی چسبید حسابی و بعد قرار شد بنویسند. بنویسند که رویای چه کارهایی را دارند قبل رفتن...

آرزوهایشان قشنگ بود و عجیب:

-یک روز بدون دغدغه فردا و پس فردا و کارهای روزمره داشته باشم

-I want find the real me

-باعث بشم همه بفهمند با مرگ همه چی تموم نمیشه

-احوال عالم معنا را تجربه کنم

-به عنوان یک آدم قوی و باحال و بامعرفت بمیرم

-پنج کودک را به سرپرستی بگیرم

-درددلهایم را کتاب کنم

-یه اتاق پر از بادکنک داشته باشم که برم توش و همش را بترکونم

-توی یک جزیره دورافتاده گیر بیفتم!

-توی کویر شهاب باران و ستاره ها را رصد کنم

 -شعر بگم

-میخوام تموم بشه!

-ریاضی تدریس کنم

-پیاده تا کوی دلبر بدوم...

 

***

یک جلسه دیگر هم گذشت بدون این که معلمی یا ترک آن ذره‌ای آسانتر شود! 

کاش روزی به کام خود برسید

بچه ها! آرزوی من اینست...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۹:۴۰
نجمه عزیزی