گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۲ مطلب با موضوع «کتاب فصل تحصیلی ما» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ب.ظ

مردی به نام...جمالمون!

دو سال از من بزرگتر بود و هست! کودک که بودم انتظار داشتم جواب سوالهایم را بداند. سوالهایی از جنس: میلیون بزرگتر است یا هزار؟ خدا چه شکلیه؟ و ...

این یکی را عمراً یادش باشد و واقعا نمی‌دانم من چرا یادم مانده؛ کنار حوض رو به باغچه خانه نصرآباد ایستاده‌بودم و ازش پرسیدم: جهان، یعنی کل دنیا از کی به وجود اومده؟ یعنی چند ساله؟ صاف زل زد توی چشمهایم:‌ تو چند سالته؟ پنج انگشتم را نشان دادم: پنج! گفت:‌ همین! جوابت میشه پنج سال! 

جواب، بسی گنده‌تر از دهن بچه هفت ساله بود و نمی‌دانم فهمید چه گفت یا نه!‌ اما حالا می‌دانم که حرف شیک و پرمایه و حکیمانه‌ای بوده‌است.

بعد دنیا گشت و گشت و هی بزرگ شدیم طبیعتاً!‌ و من هی فاصله گرفتم از همه. از دماغ هیچ فیلی نیفتاده‌بودم اما احساس می‌کردم نباید خودم و دنیایم را به کسی تحمیل کنم و در این خودبزرگ‌بینی خفی حتی برادرهایم را درست ندیدم! 

تازه گوشی‌ همراه با قابلیت پخش آهنگ پیشواز که آمد فهمیدم حسام هم موسیقی سنتی دوست دارد! و هنوز هربار به گوشیش زنگ می‌زنم حیرت میکنم که چقدر احمقانه هست آدم یک عمر یواش و به تنهایی موسیقی سنتی گوش کند که حسامشون حرصی نشود! 

حامد به یکباره شعرهایش را رو کرد و فکم چسبید به سقف که این‌همه سال کجا بودم من که ذوق این بچه را ندیدم!

و جمال... جمال همانطور با حفظ فاصله ایمنی در آن حوزه‌ای که من هیچگاه خود را از جنس آن حوزه ندیده‌بودم بالا رفت و برای خودش و ما کسی شد!

تا اینکه کتابم رسید دستش و خواند و زنگ زد و حرف زدیم. 

احساس کردم فاصله‌ها گاهی مثل نقره تمیزند و گاهی به سرعتی باور نکردنی محو می‌شوند حتی اگر سالها از صمیمیت پنج‌سالگی دور شده‌باشی!

 وقتی دو کتاب به بهم معرفی کرد و حدس زد که دوست داشته‌باشم، قبل از توجه به اسم کتابها شگفت‌زده شدم که وقت کتاب‌خواندن هم داری مگر؟!

کتاب اولی بماند برای وقتی خواندم؛ اما دومی "مردی به نام اُوه" نام داشت.

یکی دو روز پیش خواندنش را تمام کردم و روحم تازه شد.

حدود یک‌سوم اول کتاب را با بی‌تفاوتی خواندم نه بد بود نه خوب! اما خود اُوه را که باور کردم دیگر به سختی زمینش گذاشتم تا انتها (بدون اغراق فقط در حدی که بچه و شوهر روی اجاق نمانند :)  ) 

اُوه را می‌شناسیم تا حدودی! یک چیزی توی مایه‌های بابای هانیکو یا پدربزرگ هایدی! البته ورژن سوئدی و قرن بیست‌و‌یکمی آنها!

معرفی فرانک عزیز از این کتاب را هم دوست داشتم.

یک قطعه زیبا از کتاب:

دوست داشتن یک نفر مثل این می‌مونه که آدم به

یه خونه اسباب‌کشی کنه! اولش آدم عاشقِ

همه "چیزهای جدید" می‌شـه و هر روز صبح از

چیزهای جدیدی شگفت‌زده می‌شه که یک‌هو مال

خودش شده‌اند! و مدام می‌ترسه یکی بیاد

تو خونه و بهش بگه کـه یه اشتباهِ بزرگ کرده! و

اصلا نمی‌تونسته پیش‌بینی کنه کـه یه روز خونـه

به این قشنگی داشته‌باشه! اما بعد از چند

سال نمای خونه خراب می‌شه، چوب‌هاش در هر

گوشه و کنـار ترَک می‌خورن و آدم کم‌کم عـاشقِ

خرابی‌های خونه می‌شه...! آدم از همه 

"سوراخ و سنبه ‌ها و چم و خم‌هایش" خبر داره

آدم می‌دونه‌وقتی هوا سرد می‌شه‌باید چیکار کنه

که کلید توی قفل گیر نکنه! کدوم قطعه‌های

کفپوش تاب ‌می‌خوره، وقتی پا رویشان می‌گذاره

چجور باید در کمد لباس را باز کنه ‌که صدا نده

و همه اینا رازهایی هستند که دقیقا

باعث میشه حس‌کنی توی "خونه خودت" هستی


  

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۷
نجمه عزیزی
چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۵۴ ق.ظ

آشپزی که آش نبود



به معنای متداودل کلمه کدبانو نیستم اما آش پختن را خیلی دوست دارم. این که همه چیز را بریزی توی دیگ و شعله کم‌جان برفروزی و بسپاریش دست زمان تا خرد خرد بپزد و مزه‌ها در هم‌آمیزند برایم مثل یک آیین زیباست. آش از آن غذاهاست که سمبل وحدت است در کثرت! درهم‌تنیدگی یک عالمه جزئ که تشکیل کلی واحد داده‌اند!

اما با این صورت گرد و گیس بافته و دامن چین‌چین نمیدانم چرا محتوای وجودم شبیه آش نیست! آنچه هست بیشتر شکل یک بشقاب غذای غربی است که در آن نخود و هویج و سیب‌زمینی با ادب و احترام کنار هم نشسته‌اند و کاری به کار هم ندارند.

گاهی از این‌همه تنوع و تکثر یکی نشده و بی‌دعوا پیش هم نشسته در وجودم حیرت می‌کنم.

***

دیروز بانویی خردمند و کهن بودم که دنیا را بغل کرده‌بود و مثل گهواره‌ای در آغوشش تکان می‌داد و مادر همه کس و همه چیز بودن خون بود در رگهایش! بانو به آخرین چیزی که فکر می‌کرد دیده‌شدن بود.

 اما توی کتابفروشی وقتی فروشنده با خوشحالی گفت:‌ شما خانم عزیزی هستید؟‌ و به کتاب اشاره کرد. بعد به همکارش معرفی کرد و راجع به پرفروش بودن کار حرف زد. در همان لحظه، بانو بی اعتراض و دامن‌کشان صحنه را ترک کرد. بعد دختربچه سه‌ساله جویای نام و تحسین، ذوقمرگ شد و جیغ مسکوتی از خوشحالی کشید. دلش خواست که جلوی تک‌تک عابرین پیاده‌رو را بگیرد و بگوید: هی! من منم! 

دقایقی بعد بانو برگشت. دخترک هم هی رفت و هی آمد!‌ گاهی نوجوانشان را میفرستند گاهی پیرمردشان را گاهی هم با نظم و ترتیب می‌نشینند دور هم و خوشند به گفتگو،‌ اما یکی نیستند قاطی نمی‌شوند و هرچه هستند آش نیستند!

زینب جان راست گفتی خارجی هستیم ما!

 





۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۵۴
نجمه عزیزی