گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۵۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ب.ظ

جا میشم زیر چتر تو...


توی زیرزمینمون یه زوج جوون ساکن بودند،

قصد اجاره دادن نداشتیم اصلا، 

اما اونقدر دوست داشتنی بودند و اونقدر به هم میومدند 

که دلمون نیومد نه بگیم!

چند سال موندند

 هی با دعواها در به هم کوبیدن ها و رفتنها شون غصه خوردم 

گاهی وساطت ، گاهی سکوت، گاهی درددل...

تا چند ماه پیش، که انگار اوضاع آرومتر شده بود

رفته بودند جلسات مشاوره 

سر وصدای کمتری ازشون میومد،

داشت خیالم راحت میشد که یکباره از هم گسستند و از اینجا رفتند.

روزهای اولی که طبقه را خالی کردند حس خیلی بدی داشتم 

رفتم دراز کشیدم توی هال

 و به این فکر کردم که این در و دیوار چقدر دعوا و خشم و فریاد دیده است؟

حس کردم غبار این جدایی به در و دیوار چسبیده ...

بغضم گرفت...و فکر کردم اوضاع در و دیوار بالا هم خیلی ایده آل نیست.

فکر کردم چقدر زن و شوهر بودن و نرنجیدن و نرنجاندن دشواره،

به یاد بیشمار دعواهای صد تا یه غازی افتادم که 

تو این سالها، بارها

ناغافل درش گیر میفتادیم.

و در حالی که از پاک کردن غبار از در و دیوار ،

خودم را عاجز حس میکردم،

دفترم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم.

دلم خواست قشنگیهای زندگیم را قاب کنم و پیش چشمم نگه دارم،

دلم خواست، بعد این همه وقت، با این همه ادعا

بالغانه تر مراقب زندگیم باشم،

دلم ترانه سرود،

دلم آرام شد:


خسته از راه، میرسی...
خونه مشتاق دیدنت!
همه قیل و قال من،
بیقرار شنیدنت!

رونق آشیونمی...
شونه هات تکیه گاه من!
تو دلم میدرخشه نور، 
تا به من میگی ماه من! 

میزنم دستامو گره،
به ضریح محبتت!
میریزم قاشقی عسل،
توی لیوان شربتت!

نه همیشه کنار من،
نه همیشه موافقی!
نه همیشه تو قالبِ
مرد محبوب عاشقی!

این خود زندگیمونه ،
خونه مون نیس روکوه قاف
بالا پایین زیاد داره،
راهمون، نیس یه خط صاف

جا میشم زیر چتر تو!
راه میای پا به پای من..
اهلی بوی دستاتم 
بابای بچه های من!







۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۷
نجمه عزیزی
شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ق.ظ

حریف عشق تو بودم...



من کودک و نوجوان دهه شصت هستم آن هم در شهر یزد

بنابراین در محیطی بالیده ام که تامین ضرورتها حرف اول را می زند

و پرداختن به غیر ضروریهای غیر کاربردی، به نوعی اسراف و تجمل به حساب میاید.

در چنین شرایطی، معماری خواندن و معمار شدن مجاهدت ویژه ای می طلبد، 

چرا که معماری به مقدار زیادی، جدی گرفتن غیر ضروریهاست!

از ترم 1،به این که باید به جمالگرایی(که بدون آن هم میشدد نمرد!)، بها بدهم 

واکنش داشتم...

این بغض، هی جمع شد و جمع شد تا ترم 3 و کلاس ترکیب3

توی زیرزمین امن و آجری تالار ،

وقتی استاد گفت: ایستگاه اتوبوس طراحی کنید، یکدفعه خشم بزرگی راه گلویم را بست...

برای منتظر اتوبوس شدن ،

 سکویی لازم است که بنشینی(حالا هر سکویی)

و سایبانی 

                          که آفتاب و باران بر سرت نریزد(حالا هر سایبانی)

یعنی چی که طراحی کنم؟؟!!

آنقدر عصبانی و غمگین بودم که با آن جثه کوچک و چهره بچه گانه ،

حس میکردم قادرم استاد و اون دانشجوهای سختکوش پر از ایده و خلاقیت را

با دونه دونه آجرهای اون کلاس نجیب اصیل آب زیر کاه(!)، یکی کنم...

نکردم البته !

عوضش برای انتقام گرفتن از همه شون و البته خودم،

یک طرح افتضاح تحویل دادم!

کلاس را روی سر همه خراب نکردم، اما به پاداش نیت خیری که در سر پرورانده بودم،

استاد برخورد بدی نکرد، حتی نمره بدی هم نداد، یکی به دویی هم نکرد،

به گمانم بوی خطر را شنیده بود!

از آن به بعد انگار دیگه برای بدتر شدن حالم رمق نداشتم و شروع کردم به بهتر شدن...

یکی دیگر از تمرینهای همان ترم، طراحی فضای اقامت دو دوست بود.

تمرینی که شروع یک فصل زیبا و ادامه دار از نگاه عاشقانه من به معماری بود...

شروع کردم به نوشتن و نوشتن و نوشتن و...باز هم نوشتن!

از بس که نمیدانستم چه گِلی به سر بگیرم ...

از دل نوشتنها چیزی کم کم طلوع کرد...

دریافتم که واقعا فقط ضرورتها مهمند،

اما مرز ضرورتها ناپیداست...

و مرز ضرورتها با مرزهای درک من همراهی میکند...

وظیفه اتاقی که من می سازم این نیست که

این دو دوست نمیرند، 

بلکه قرار است با مدیریت رویدادهای که این اتاق زمینه اش را میسازد

شکل خاصی از زندگی را بچشند...

آن جوری که مزاحم هم نباشند و آنجوری که با هم 

و با زندگی  

                     خوش باشند...

یک جایی،  یک لحظه ای

 که نه دور بود و نه دیر، 

روی یک تکه کاغذ کوچک باطله شروع کردم به خط کشیدن و حظ کردن...

چه لذتی دارد مزه زندگی مردم دست من باشد...

من کوچک...من ناچیز ..

منی که حتی یک کلاس رو سر یک استاد خراب نکردم!

حس کردم می توانم مزه ناامیدی را به امید

سرگردانی را به قرار 

و کسالت را به هیجان تبدیل کنم.

احساس قدرت کردم و ضرورت...

و همانجا همان لحظه تصمیم گرفتم که آشپز قابلی شوم...

از آن به بعد همیشه اول ترمها می نوشتم و می نوشتم و مینوشتم...

آنقدر که در نوشته هایم غرق میشدم 

وقتی از نفس میفتادم

 بیدار میشدم و می دیدم از صحاری رد شده ام

            و سواد روستا پیداست...

***

قبلا هم اینجا یک چیزهایی در این مقوله نوشته ام .













۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۳
نجمه عزیزی
چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ق.ظ

چراگاه رسالت...



سرطان هم عاشق روح قشنگت شد، مَرد!

پروانه کدام صحرا شدی آخر؟



دل رمیده لولی وشم

صبحی 

هشت کتاب را باز کرد و پای سوره تماشا ....رفت...

سوره تماشا انگار برای خود خودم نازل شده و عذاب را جوری میگوید که من می کشم...

عذابی که منکر، مستحق آنست،

آنکه آیه را می بیند و باز می ترسد و در ابر انکار پناه میگیرد...

اول کلاهش را بر می دارد تا ترسش جان بگیرد...

بعد چشمش را بر داوودیهای خانه اش نابینا میکند،

بعد...بعد...با بیرحمی تمام،

 دستش را از خودش، از سر شاخه هوشش کوتاه می کند...

تا همینجا کافیست به خدا

اما برق غیرت که بجهد،

تا بر باد ندادن خاکستر از پا نمی نشیند...

بر میخیزد، جیبهایش را هم از عادت پر میکند

و دست آخر 

 ضربه نهایی را می زند تا مبادا به زخمهایش خو بگیرد و دیگر درد نکشد.

پا در رویایش میگذارد و آن را به صدای سفر آینه ها می آشوبد،

تا مبادا یادش برود که چیزی هست و او 

                                           گم کرده است....

بساط عیش و نوش یک بی قراری تمام عیار، مهیاست ...بسم الله!

***

سنتها قابل مذاکره نیستند

قسم حضرت عباس هم حالیشان نیست

با آنها نمیشود چانه زد...

سنتها بی رحمند و حکم...

ابر انکار !

از دوشم بلند شو

میخواهم آیه ها را در آغوش کشم

میخواهم به آفتاب لب درگاه سلام کنم








۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۷
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ق.ظ

معلمانه...


ماجرای مرغ و تخم مرغ را کسی حل نکرده 

من هم مدعیش نیستم

و واقعا برایم سوالست که 

آیا شاگرد خوب معلمش را شکوفا میکند یا برعکس

اینقدر از هر دو مدلش تو این 16 سال نمونه دیده ام

 که نتوانم

هیچ کدام را به عنوان گزاره قطعی و درست تعیین کنم...

اما چیزی که ازش مطمئنم اینست که

دوست ندارم باور کنم ،

مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد...

به این دلیل دوست ندارم که از انفعال، میترسم.

 این که منتظر باشی مستمع درست و حسابی 

سوار بر اسب سفید، در کلاست را بزند

و بر سر ذوقت آورد و خودت هیچ کاره باشی در این ماجرا 

هیچ هیجان و حداقل افتخاری ندارد...

دوست دارم برای شگفتی آفرینی در کلاس 

و برای خلق لحظه های جادویی نفسگیر خودم قدم بر دارم

راهش را پیدا میکنم.

***

بعضی ترمها جانکاهست

مزه تلخ ساعتهای کشدار تحملش 

توی تموم روز پخش میشود

و متراکم میشود توی عجله های پر اضطراب صبحگاهی 

و اندوه بی دلیل شبهای جمعه...

زمزمه میکنی که: کجا می برندم...؟ کجا میبرند...؟!!

اینجور وقتاست که هوس میکنم 

به نصیحت جبران خلیل جبران گوش کنم

 و به جای این جور کار کردن، برم دم معبد(یا اقل کم مسجد میرچقماق!)

و از کسانی که عاشق حرفه‌شان هستند،

                                  گدایی کنم...

                   







۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۱
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ب.ظ

یا جمیل...





یا جمیل!

آرزوهایم را در خاک بیقراری و طلب کاشته ام

روزهای ریشه زدنش را سلول سلول زندگی کرده ام

و برگ و بر افراشتنش را لحظه لحظه در آغوش میکشم



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ق.ظ

یاری مهربان...

هنگامی که سائق جستجو و دور افکندن به سراغتان میاید 

دو جریان متقاطع سرگرم کار است: وجود کهنه تان در حال رفتن و ماتم گرفتن  است 

در حالیکه هستی تازه تان در حال سرور و استحکام و بالندگی است.

مانند هر گسستن دیگر، هم با تنش و هم با آسایش همراه است. 

افسردگی مزمنی همانند تخته یخی شناور می شکند.

احساسهای یخ زده دیرین آب میشوند، مثل آبشار فرو میریزند،

چون سیل جاری می شوند و اغلب مظروف خود(شما) را به تاراج می برند... 


 


کتاب راه هنرمند  صفحه 117

نوشته جولیا کامرون ، ترجمه گیتی خوشدل، نشر پیکان


 

 

موجودی کرم کتاب به شمار می روم....

کتابخوان؟ کتابدان؟ با کتاب؟ با فرهنگ...؟

نه! دقیقا همان : کرم کتاب

به این ترتیب که کتابی می بینم عاشقش میشوم

می خوانم و میخوانم و بعد دوباره می خوانم و..

بارها و بارها خواندن آن را از سر می گیرم...

بعضی کتابها انگار نوشته شده اند برای این جوری به دام انداختن من...
مثل کتاب مقدسند و مدام می نشینم در سایه شان...

راه هنرمند

 
کتابی ناب که یکی دو سالیست همدم منست

 و جالب این که تمامش نکرده ام هنوز..هی از سر میگیرم


کتابی است زنده و انگار حال به حال و فال به فال مرا ورق می زند


 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۳
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ق.ظ

من و ساقی به هم سازیم...

ماجرایی که در منا پیش آمد

 خیلی هولناک و عجیب بود...

نفسم تا چند روز تنگ بود، انگار هوا کم باشد...

انگار روحم 

تو بدنهای کبود اون آمها لحظه جان دادن حلول کرده باشد.....

انگار همراه همشون هی له شدم و هی مردم...

اشک بود و ...اشک و گاه حتی فریاد و ناله...

حالم شبیه 88 بود که حس میکردم هیچ نیرو و اراده ای ندارم 

و عن قریب با هراس جان خواهم باخت...

چند روز این جوری بودم.

 و چند روز بعد

 مچ خودم را موقع سرچ عکس ها و فیلهای فاجعه 

گرفتم....هی !! چه کار میکنی؟

حس کردم کنجکاوی و هیجان دارم بیشتر

حس کردم از بازی با جراحت این زخم خوشم میاد!

انگار که با کمک اون تلاطم، درونم را بیشتر حس میکردم...!

انگار از بی تفاوتی و فضای خاکستری روحم فرار می کردم،‌

اما به کجا؟

به دامان اشک و خون و مرگ...

دلم به حال خودم سوخت...احساس خطر کردم و همزمان احساس گناه کردم.

دکمه توقف را زدم و چنگ انداختم به دامن مطرب مهتاب رو...




                                                                                      

****

این لینک مرتبط را خیلی پسندیدم








۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۲
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ق.ظ

سلام دوباره...

سلام

اوایل فکر میکردم باید قاظع بود و حتمی و مطمئن.

باید یا کاری را شروع نکرد یا اساسی شروع کرد و قدم پس نگذاشت.

اما دیدگاهم را عوض کردم.

حالا چرا؟

آیا بعد از پژوهشها و مطالعات فراوان

به این نتیجه رسیدم که دیدگاهم به لحاظ فلسفی غلط است؟

خیر...

ماجرا چیز دیگری است!

جانم بالا آمد 

بس که هی شروع کردم و هی رها کردم

بس که هی با خودم جنگیدم و به خودم و اهمالهایم بد وبیراه گفتم.

چاره ای نمانده برایم جز این که خودم باشم، نجمه ! 

با همه اهمالها و بی نظمیها و ناتمامیها...

***

همین جا اعتراف میکنم 

که اگر چه تقریبا مطمئنم که نوشتن منظم 

برای من 

راه ناگزیری به شمار میرود 

تا دل و دین و دنیا را با هم دریابم، 

اما باز هم احتمال رها کردن و رها شدن سر جایش هست.

با این حال دوباره شروع می کنم دانه پاشیدن

برای به دام انداختن مرغ زیرکی که خودم باشم 

حتی برای چند ماه یا چند هفته...

دوست دارم قول بدهم که هر هفته دوشنبه با مطلبی تازه به روز خواهم بود.




۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۷ ق.ظ

حال طبیعت خوب نیست...

کی اینچنین رقص بهار آغاز میکردی؟ 

تا یک شکوفه رو کنی صد ناز میکردی! 

ای دختر سبز زمین دیروزهای دور... 

با بوسه های آسمان لب باز میکردی

در برف و سرمای زمستان میشدی پنهان

با غمزه های دلستان رو، باز می کردی

نازت چه شد؟ مستوریت در برف و سرما کو؟

سوزی کز آن آهنگ گرما ساز می کردی؟ 

دلتنگ آن اطوار شورانگیزم ای زیبا

کاش آن چنانکه پیش از اینها بازمیکردی

 کاش آسمان را نای بارشهای رحمت بود

کاش از دل اندوه خود پرواز می کردی

 

 

 

!

 

غمگینم از این بهمن اردیبهشتی ...

میترسم از فردای زندگی...

شرمسارم از نکرده ها و کرده هایی که این همه آشفتگی را سبب شده...

شعر هم کلید بغض مانده در گلو نشد انگار...

*****

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعرهای من
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۱ بهمن۱۳۹۳ساعت ۲۱:۵۶ بعد از ظهر توسط سایه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۷
نجمه عزیزی