گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۴۰ ب.ظ

استراتژی محتوا و نون خونه‌پزی!

خانه ننه سکین، خانه‌ای است قدیمی که حدود شصت سال قدمت دارد، خاطرات شیرین کودکی و نوجوانی که جای خود دارد؛ اما دانشجوی سال یک معماری که بودم ماکتش را ساختم و آنقدر با معمارش (پدربزرگم) زیر و بم خانه را کاویدم و پرسیدم و نگاه کردم که روحش در من نفوذ کرد و تعلق خاطر غریبی به گوشه گوشه آن پیدا کردم. تعلقی که سالها پس از فوت ننه سکین و بابااکبر هنوز هم قلبم را می‌گزد.

دیشب خواب خانه ننه سکین را دیدم. خانه‌ای که سالهاست خیلی از خوابهایم را در آن می‌بینم! حوالی 88 که خویشاوندی آن را خرید و تریبون فرهنگیش کرد دلم هری ریخت پایین و تا مدتها خوابش را ندیدم. عمدی در کار نبود طبیعتا اما لجاجت تا ناخودآگاهم هم نفوذ کرده بود و آنقدر پیش رفته‌بود که حتی در عوض، خواب خانه مادرشوهر طرف خریدار را ( که همسایه ننه سکین هم بود) می‌دیدم! 

کم‌کم آبها بر آسیاب خشکید و دوباره برگشتم به میدان رویاها و کابوسهای سابقم. 

دیشب هم از آن شبها بود که سرم روی هیچ زمینی آرام نمی‌گرفت و دست در دست دعا و شکرگزاری یواش یواش خودم را خواب کردم... نشسته بودم روی پله کنار ننه سکین، تازه کشف کرده بودم که پشت تشکیلات موسسه فرهنگی مذکور، تنورخانه تازه‌ای ساخته‌اند مرتب و پاکیزه اما اصیل و زنده و غیر مدرن، نانهای تازه به دیوار آویخته بود و من مدهوش...کمی چشیدم، گفتم ننه! خیلی خوبه ولی معلومه که آردش سفیده! من آرد خوب سبوس دار بخرم باز نان می‌پزید؟ زحمتهایش پای خودم شما فقط مدیریت کنید! و انگار قبول کرد...مهربان بود حتی مهربانتر از قبل

***

صبحی با متمم آشتی کردم و چنگی جهیدم وسط بحث محتوا... فایل صوتی را گوش دادم و داشتم مقدماتش را می‌خواندم که یادم افتاد: عه... خواب دیشبم هم در باب محتوا بود. تعبیر شدم انگار   




***

پی‌نوشت بی‌ربط: فردا رضا امیرخانی در سالن دکتر شاهی دانشگاه یزد به نقد ر ه ش می‌نشیند.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۴۰
نجمه عزیزی
جمعه, ۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۱۶ ب.ظ

سفید و سیاه یواش، در داستان "ر ه ش" رضا امیرخانی

"ارمیا" را در چهل‌سالگی خواندم و اصلا خوشم نیامد؛ اما مطمئنم در بیست‌سالگی اگر می‌خواندم چه بسا گریه هم می‌کردم برایش؛ از قماش همان اشکها که برای "از کرخه تا راین" ریختم. "منِ او" را زودتر خوانده‌بودم، حوالی سی و آن را خیلی دوست‌داشتم، یعنی خیلی شیک و تکنیکی و "آدم حس کنه چقدر سخته این مدلی" نوشته‌شده‌بود، با اینحال جذابیتش در اوایل دهه سی همراه خیلی چیزای دیگه فروریخت رفت پی کارش.

"ر ه ش" را اما صبح دومین روز سال نو یک‌نفس خواندم و بسیار خوشم آمد. با اینحال صمیمانه امیدوارم که هر چه زودتر، چه بسا قبل از پنجاه سالگی تاریخ محتوای "ر ه ش" هم آنقدر گذشته‌باشد که دوستش نداشته‌باشم و آن را ماجرایی قدیمی قلمداد کنم، "ارمیا" و "لیا" به شدت منتشرشده‌باشند و  ر ه ش، مثل خاطره‌ای تلخ و باورنکردنی تبدیل‌شده باشد به شهر.

"ر ه ش"، همان سبک نوشتن شیک را دارد و همان بی‌قیدی و همان بازی با کلمات و عبارات و آیات و روایات! امّا این بار با مضمونی که دقیقا در اوج تأثر و آسیب‌پذیری از آن هستم:

طبیعت، شهر و بشر زیانکار

الآن حس می‌کنم باید به زمزمه‌های بخشی از ذهنم پاسخ بدهم که: به نظرم "رضا امیرخانی"، هرچه که هست خودش هست. از قضا این "خودش" یک وقتهایی خیلی با مقاصد سیستم جور بوده و یک سکوی پرش ساخته برایش و گُل‌کرده اما نمی‌توانم یا شاید دوست‌ندارم باور‌کنم که قلم‌به‌مزد باشد. امیرخانی در خودش و با خودش نگاه‌کرده و شاهد بوده و پیش‌آمده و در این مسیر هرچه دیده و فهمیده تعریف کرده‌است.

دردی که امروز از حال خراب شهر از هم گسسته و وارونه می‌کشد، بر جان و دل من هم هست از قضا و باعث می‌شود خیلی ارتباط برقرارکنم با سطرسطر این نوشته‌اش.

شخصیتهای "ر ه ش" خیلی واقعی‌تر و خاکستری‌تر از قبلیها هستند. نه "لیا" سرتاپا پاکیزگی و صفاست، نه "علا"، جور ناجوری که هیچ کجا ردّی از خوبیش نبینی. البته "ایلیا" را اگر دست و پای بلوری بچه‌هایم را ندیده‌بودم شاید باور نمی‌کردم و نمی‌پذیرفتم که بچه پنج ساله این همه شعر و استعاره بفهمد و بسازد امّا خب دیده‌بودم دیگر!

کارهای عجیب و غریب "ارمیا"ی این قصه هماهنگ آرمانهای آش و لاش‌شده‌ و خستۀ این روزهای خودم هست که ناامیدانه بر بالینشان پرستارم ، دست و پازدن "لیا" برای زندگی برای زن‌بودن و برای بهترشدن حال خانه و شهرش را از درون حس می‌کنم و حال خوش ایلیا را در صحنه پایانی داستان ...آخ اگه بارون بزنه!









۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۱۶
نجمه عزیزی