گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ق.ظ

صدا شد اسب ستم روح من کَشان ز پیش

هنوز اقتصاد توجّه بلد نبودم و البتّه هنوز زمانه در یغمای رهزنان توجّه در این حد دل و دین نباخته‌بود که از شیرینترین دلخوشیهایم گوش‌دادن بود به همراه کار! کارهایی مثل پیاده‌روی و کارهای روتین خانه و حتّی حل‌کردن مسأله‌های جبر و مثلّثات و بعدها پروژه‌های معماری در مراحلی که می‌افتادند روی ریل و خطها و شکلها خودشان بدون دخالت من همدیگر را پیدا می‌کردند و به ألفت می‌رسیدند.

مضرّات چندکارگی را وقتی شنیدم باور کردم، قدرت مجاب‌کنندگی گوینده بود یا حساب بودن حرف؟ نمی‌دانم! 

با اینحال حساب صدا انگار فرق می‌کند. برای من برخی آواها و نواها که حق دارند با کارهایم همراه شوند اصلاً تاب دوییت ندارند و به سرعت چنان با کار ترکیب می‌شوند و آن را می‌بلعند که از تاک و تاک نشان، نشانی نمیماند!

باید از صاحب فتوا پرسید امّا حس من اینست که شنیدن در هنگام کار را به سادگی نمیتوان مصداق چندکارگی خواند؛ اصلاً بعضی شنیدنها موجوداتی ملیح و ملایمند که کادر می‌کنند فضا را و نم‌نمک با اجزای کاری که انجام می‌دهی ترکیب می‌شوند و ناغافل می‌بینی که نه چندکاره که یک کاره‌ای!

صدا حلول می‌کند لابلای سبزیهای پاک‌شده؛ با ظرفها دانه دانه می‌رود توی سینک؛ با سرامیکها ساییده و پاکیزه می‌شود؛ از سر و دوش ایکس و ایگرگها و سینوس و کسینوس بالا می‌رود و بعد قل می‌خورد توی مفصل هشت وجهی طرحت و در فضاهای دورش می‌پیچد!

خوب یادم هست حال حل‌کردن انتگرالهای سال چهارم با کلّۀ فرورفته در حفرۀ میزچوبی تلویزیون و مغروق در نوار تازۀ شکیلا را! یادم هست که بابا طی اقدامی زیرکانه، ضبط و پخش را اساسی توی میز تلویزیون پیچ‌کرده‌بود تا هیچکداممان بردن آن به اتاقهای شخصی را به عنوان آپشن در نظر نگیریم.

من امّا تحریم را دورزده و دفتر را آورده‌بودم روی دامن «شکیلا» و مشکلی نبود که ما دوتا با هم نتوانیم حلش کنیم!

یادم هست میز ترسیم فنی سال 73 و دالان وسیع صدای «هایده» را که ساعت چهار صبح تسبیح سحرگاهانم می‌شد که: «امیدم را نگیر از من خدایا...خدایا!»

یادم هست 74 را که با «سراج» به فضای خاطره‌ساز و حتّی مسأله‌های بی‌نمک ایستایی فکر می‌کردیم.

«یارا یارا» هم که روح 1375 بود و ریز و درشت دانه‌های «هنرستان برق» را با «افتخاری» می‌بافت به هم و یک در میان پیدا و گم می‌شد!

از صدای جان جانان که دیگر نگویم! صدای «شجریان» هرگوشه گیرم می‌انداخت و با دل‌آگاهی راه به راه فالم را می‌گرفت و درست می‌زد وسط هدف! صدای شجریان غالباً با همکاری سعدی فال و حال را چنان گوشۀ کاغذ پوستی هر طرح سنجاق می‌کرد که هزار سال دیگر هم از لوح دل و جان نرود!

فقط موسیقی نبود قصّۀ شب و راه شب و ...دیگر برنامه‌های ملایم رادیو هم همراهان امنی بودند. آخرهای دیماه 76 انطباق سازۀ طراحی معماری4 را با با پلان پیچیدۀ مجتمع فرهنگی اصفهان اتود می‌زدم و قصّۀ شب، ماجرای عشق دختر اسرائیلی به پسر فلسطینی را می‌گفت و این دو تا گره کور بی‌ربط بخوبی با هم کنار آمده و به هم پیوسته‌بودند.

حالا دیگر رادیو نیست؛ نه اینکه نباشد امّا دردسرها و بدویتی در این ابزار هست که به حال آسانگیر زمانه نمی‌خورد. از 88 هم که تلویزیون رفت به انزوا و دیگر خیلی کم روشن شد او هم کم و بیش غلطید در دامن بی‌اعتباری. موسیقی‌های باب طبع من هم دیگر به آن شدّت زنده و تازه از راه نمی‌رسند و حالا زمانۀ دیگریست!

زمانه‌ای که انواع رادیوها و پادکستهای مجازی چنان حراجی از صداهای شنیدنی راه‌انداخته‌اند که انتخاب دشوار شده!

 مدّتی مرید «رادیو بقچه» شده‌بودم که عجیب راه بازکرده‌بود در خلوت و باهم‌بودنهایمان و گره‌خورده‌بود به کارهای خانه و پیاده‌روی و پروژه‌ها و سفرها و...

امّا کم‌کم فهمیدم که رقیب کم ندارد؛ «آکواریوم»؛ «دستنوشته‌ها» و با کمی اغماض «بندر تهران»

اینروزها با «دستنوشته‌ها» همراهم و روایت طوفانی سحر سخایی از چهل سال موسیقی که از سه سالگیم شروع و تا حالا به 27 سالگیم رسیده‌است. روایتی پر آب چشم که اگر چه با ملاحظه‌کاری بسیار بیان شده امّا جان را از هم می‌شکافد و به تاراج می‌برد.

خلاصه که تن داده‌ام به باور مشروعیت رابطۀ صدا با کار و لحظه‌هایم سر پیری پر شده با بی‌اندازه شنیدن و شنیدن و شنیدن.

پیشنهادهای من:

از رادیو بقچه؛ «شمارۀ 23»

از آکواریوم؛ «زیر پل سیدخندان از تو جدا خواهم شد»

از دستنوشته‌ها؛ همین روایت سخایی که گفتم..

از بندر تهران؛ «بازخواهم گشت»

خوانش من از «فصل تحصیلی ما» را هم به طور ویژه توصیه می‌کنم با این لینک و این یکی تا دلیل اینهمه مقده‌چینی واضح و مبرهن گردد! 


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۳۵
نجمه عزیزی

دیروز دوست دورۀ دبیرستانم راجع به کتابم حرف می‌زد و شوکه شدم!

بعد از 27 سال رفاقتِ باکیفیت و عمیق و هم‌فهمی بلاقید، وقتی شنیدم که گفت: هیچگاه از وجود چنین چالشهایی در تحصیل معماریت خبرنداشتم واقعاً حیرت کردم!

 یعنی می‌شود هجده‌ساله باشی از هیجان و وحشت فضایی تازه و نتوانستنی عمیق به خودت بپیچی و عمیقاً آرزوی مرگ و حتّی در جهت آن اقدام کنی؛ آنهمه احوالات گونه‌گون با بولدوزر از رویت رد شود و رفیق قدیمی و صمیمیت که با او مرتبط هم هستی نفهمد و نداند؟! و از آن بدتر در تمام این سالها ندانی و بو نبری که نمی‌دانسته است؟!

یکباره از اینهمه درون‌نگری و عدم ابراز که به شکلی ناآشکار و ناملموس با خود دارم وحشت کردم و کاملاً احتمال دادم که روزی در خودم بمیرم و بوبگیرم و کسی را خبر نشود!

روحت خجسته باد خانۀ قاجاری! روحت خجسته باد که با بیرونِ پر از دیوارهای عظیم و بی‌پنجره در من حلول‌کردی و مسحورت شدم! پنجره‌های دلبر درونت را می‌ستایم امّا تاریخ تحولت را دوست ندارم! ادامۀ آن بی‌پنجرگی و سکوت بیرون را بر خانه‌ام تاریخم و خودم دوست ندارم! دوست داشتم رشدت را ادامه دهی و گفتگو را علاوه بر خودت با بقیه نیز مشق کنی!

حالا می‌خواهم مادرانه دست نوازش بکشم بر سر رفیع و پرشوکتت که: عزیز دلم! حالا دیگر نترس و آرام بگیر و حرف بزن! نه فقط با خودت و اتاقهای روبرویت و حتّی آسمان افتاده در حوضت! بیا با همسایه حرف بزنیم!

 بیا توی کوچه‌ها آشتی کنیم با خودمان با همدیگر، نه فقط در مأمن اندرونی و هشتی یا حتّی پیرنشین دم در!

بیا آشتی کنیم خارج از حرمت خانه‌ها! بیا آشتی کنیم توی کوچه! بیا صدای هم را بشنویم بیرون از خانه، در ملک مشاع، جایی که متعلق به هیچکداممان نیست و مال همۀ ماست.

بیا از اساس "مشاع" را باور کنیم و قدر بنهیم!

چقدر راست گفت آنکه گفت: گفتگو را بلد نیستیم! این که دیکتاتورهایمان بلد نباشند خب عجیب نیست؛ امّا امیرکبیرمان هم بلد نبود! مدرسمان نیز! مصدّقمان، بازرگانمان و حتّی خاتمیمان! درست گفت امّا به احتمال زیاد اینها را نمی‌دانست که حدّاقل بخشی از این نابلدی (و به تصوّر منِ معمار، بخش زیادی از آن) زیر سر تاریخ شهرمان هست و خانه‌هایمان.

خانه‌هایمان روزگاری آدمها را در کوچه‌های تنگ و بی‌روزن (با آشتی‌دهندگی زوری و از سر رودربایستی) سربزیر و ساکت و درخودفرورفته می‌دواندند تا برسند به خانه و قبیلۀ خودشان و خودشان شوند و لب واکنند!

بعد در مسیر تحوّل، آن "خود" و آن "خانه" و "قبیله" هی کوچکتر و کوچکتر شد و نفسها تنگ!

بعد نگاه کردیم و دیدیم که دیگران پنجره دارند رو به کوچه، ما هم گشودیم پنجره‌ها را امّا نفسمان گشوده‌نشد!

پنجره‌ها را گشودیم امّا نه به سمت گفتگوی آگاهانه از مشترکاتمان که به سوی اسرار هم و حریم هم... و هنوز بازنکرده بستیمشان!

کوچه‌های امروز ما بر خلاف دیروز پنجره بسیار دارند؛ امّا مکدّر و پرده‌پوش و حفاظ‌آلود تا ایمن باشیم از کدریها و ناامنیها و مغشوشیها!

آواره شدیم از خانۀ نیاکان امّا دلم میخواهد که نترسیم و پشیمان نباشیم!

ما در جستجوی بهشت گفتگو به جهنّم مداخله و مجادله و مزاحمه برخورده‌ایم؛

کاش نایستیم و از هراس این جهنّم، دوباره در چاه ویل سکوت و بی‌خبری سقوط نکنیم؛ کاش ذرّه ذرّه مشق کنیم و نشان به نشان خانه‌های هم را و صدای هم را پیدا کنیم.




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۴۶
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۵۵ ق.ظ

پست اینستاگرامی با عکس چپه شده!


هرچقدر هم که غلیظ و کشدار یزدی و با ادبیات فرهیخته و موزون زمزمه کنی که: «ای پروردگار! باران و برف رحمتت بر ما ببار!» فایده ندارد! مادرت باید دست بکار شود و تو چه میدانی که دست بکارشدن مادر یعنی چه؟ چیزی را که بخواهد با ترکیبی از غیظ و خشم و محبت و تهدید و التماس و زلالی می‌پاشد توی صورت طرف! و طرف حضرت حق هم که باشد خند‌ه اش می‌گیرد و گره از ابروان اجابت وامی‌کند!

«خدایا جوری بارون بیاد که آب واسّه توی باخچه و چیلیق چیلیق روش بارون بیریزه!»

باغ و باغچه‌ها و دلهایمان جان دوباره گرفته‌اند این یکی دو روز! خوشحالم از آشتی آسمان و زمین! خوشحالم مثل بچّه‌ای که پدر و مادرش دم دادگاه طلاق همدیگر را بغل کرده و بوسیده‌اند... به فردا فکر نمی‌کنم و بغل‌کردن این خوشحالی حق مسلّم منست!     

***

توضیح بدهم که عکس فوق از حیاط خانه است. نمیدانم چرا آپلود عکس در بیان به این روزگار افتاده و همه چز را نود درجه میچرخاند! دفعه قبل عکسهای ناب مه لقا ماند توی تاریکخانه! این یکی را چپه میگذارم تا حساب کار دستش بیاید! 

تا حالا برف نشسته روی تارعنکبوت دیده بودید؟ ببینید!


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۵۵
نجمه عزیزی