غروب کرونا زده
عصر پنجشنبهای وسط تیرماه بیزنهار و عبوس که از در و دیوار حرارت و خشکی میبارید مرا غم بردهبود.
از آن غروبهای کرونازده لعنتی که ته بنبست دنیا به نفسنفس میافتی و راه گریزی نیست. دیگر نه هیجان نوجوانانه اسفند مانده و نه امید به چشمروشنی عید نه خنکی و طراوت فروردین و هوای ابری و سبزیهای روبراه اردیبهشت. نه امید به گرمشدن هوا آبرویی برایش مانده نه دیگر خبر دروغ کشف واکسن و دارو میرسد.
میبینی که مرض بدپیله جا باز کرده میان زندگیمان بدون اینکه قصد خداحافظی نشان دهد یا تیغش کند شدهباشد.
کمکم دایره درگیرشدن به دوست و آشناها رسیده و احساس میکنی بیاندازه ناتوانی!
از کمند تنگ کروناهراسی به زحمت و موقتا خود را میرهانی و فیالفور گیر میافتی وسط اندوه زخمهای اوریجینال و قدیمی و بینظیر وطنی ...کشتی شکسته بیناخدا، طوفان و آشفتگی...انکارشدنی نیست که از شش جهتمان راه ببسته بسیاری چیزها.
دلت میخواهد ویولونی که نیست را برداری و با مهارتی که نداری بیوقفه بنوازی و بنوازی.
به روضه اشک دربیاری نیاز داری مثل تایتانیک و بعد از اینهمه سال توصیف شنیدن و نقد خواندن از فیلم با دیدنش میفهمی که وسط چنان کشتیای تنها سعادت قابل تصور رز بودن یا جک بودن است و یا ویولننواختن...
شب خواب تکراری باغچه تازه کشف شده را میبینی...یک عالمه سبزی یک سطح بنفش و معطر از اسطوخدوس و حتی چند شقایق وحشی...پناه بر خدا باغچه من! کجا اینها را مخفی کردهبودی؟ مثل همه خوابهای مشابه آنقدر واقعیست که صبح آشکارا دلتنگ شقایق و بوی اسطوخدوسها بیداریت را باور میکنی.
بیداری در کشتی شکسته با باغچه بی گل و با ویولونی که هیچوقت نبوده...و مرضی که انگار همیشه خواهد بود...
پنجم تیرماه 99
پینوشت: وبلاگ مادرم زمین هم با سه پست تازه بهروز شد.