خواب تکراری خانه پدری
کلا آدم خواب بینی هستم و زیاد خواب میبینم،اما یک تم خواب هست که بارها دیدهام:
خوابی خاص در خانه پدری!
نه از آن خانهها که کاشیهای حوض بزرگش آبی است و از تولد پسر بزرگ تا عروسی نوه کوچک را به خود دیده و میوههای رنگارنگ مهمانی های خانوادگی توی حوضش بارها رها شده است! نه از همان خانهها که به اقتضای جیب خانواده بارها عوض شده و هنوز هم آرام نگرفته است.
خوابم سالهاست که با یک محتوا در خانههای مختلف پدری دور دور میزند. در خانه نصرآباد، خانه امیرآباد، خانه سیلو و خانه بزرگ منتظرفرج میپیچد و میچرخد و تلاش میکند ناآرامی بیداریم را سرحال نگه دارد.
خواب میبینم که یکدفعه سرمیزنم به باغچه و میبینم چیزهایی که از آنها خبر نداشتهام و منتظرشان نبودهام سبز شدهاند، بوتههای فلفل سبز و گوجه و انواع سبزیجات.
در خواب آخری، توی حیاط خانه آخری، بوته بوته تره جعفری کشف میکردم و هی ذوق میکردم و هی حیرت میکردم که: کی کاشتیم؟ مگر کاشتیم؟
***
پینوشت:
این خواب چند روز توی ذهنم وول میخورد و به دلم بود که بنویسمش اما آنقدر ننوشتم که کمفروغ شد. موقع نوشتن به عبارت خواب آخری که رسیدم یادم افتاد که ورژن جدیدش را دیشبش دیدهام! خوابی که بینوبت بدون توجه به نوشته نشدن خواب قبلی اکران شده بود! این بار جلوی حیاط پیش چشم پنجرهها چیزهایی سبز شدهبود که ندیدهبودم. بوته ها حسابی بزرگ بودند ولی باغچه عمیقا خشک بود. و دوباره:
کی کاشتیم؟ مگر کاشتیم؟ چرا آب ندادیم؟ چرا آب نمیدهیم؟
هم خوشحال و هیجانزده بودم و هم شرمنده...
خوابهایم تا دم دروازه خودآگاه رسیدهاند محاصرهام کردهاند و هی صدایشان واضحتر و بلندتر میشود. تا کی دلِ اسیر ِافسونم پیامشان را بشنود...
خوب میدانم که چیزهایی سر جایش نیست اما میدانم که این احساس مدام " یه چیزی سر جایش نیست" هم سر جایش نیست!
طفلک درونم به فغان آمده این روزها. شنا در آبهای آرام رهیدگیم آرزوست.