شعر با دغدغه بدون وسوسه
نمیشد دانشآموز شاعر دهه هفتادی باشی و شعر ولایی نگویی. یعنی احتمالش خیلی کم بود که در مقابل موضوعی که بک گراند ذهنی خانوادگی مثبت داشتی نسبت به آن و کلی پاداش و بازخورد پیدا و پنهان مثبت برایت میآورد وسوسه نشوی. من هم استثنا نبودم اما حتی در اوج زهد وتقوای نوجوانی، هیچگاه نتوانستم برای مقوله ذکر مصیبت افرادی در دل تاریخ معنایی بیابم. بنابراین شعرهای ولاییم روایی بود و مشاهدهای و ردی از مصیبت اگر داشت مربوط به ساکنان معمولی و زنده لحظه حال بود.
اما این شعر فرق داشت. آن را به وسوسهای نگفتم. چیزی شبیه درد در جانم پیچیده بود و در یک روز بهاری از روزهای زیبا و پرشور بیست و دوسالگی در حالیکه برادر کوچکم در آغوشم بود آنقدر دور حیاط خانه پدری چرخیدم تا ذرات مغزم در این غزل مثنوی به سماع درآمد:
به ناکجا دری ز خود گشودی
غزلترین نگفته را سرودی
بریدی از تمامی تبارت
گذشتی از جوان و شیرخوارت
چو رد شد از نبود و بود پایت
به دامنش رسید دستهایت
عطش شدی که آب پا بگیرد
شدی شهید تا عطش بمیرد
کنون ببین دوباره خشکسالی
دوباره دستهای سرد و خالی
دوباره خیل تشنگان پرپر
دوباره چشمه در حصار خنجر
دوباره حیله و حجاب و نیرنگ
دوباره تشنگی، سراب، باور
به روی دست میتپد دوباه
گلوی پاره پاره کبوتر
دوباره حمله حریص شمشیر
دوباره دست خالی برادر
بیا ببین چقدر بیقراریم
ببین برای خویش سوگواریم
ببین که امتت شکسته بالش
و قد کشیده حیرت سوالش
عطش شکسته خنده لبش را
به چشمه متصل کن این عطش را
به چشمه همیشه سبز جاری
همان که در جبین خسته داری
در این کویر بیکران باور
سرود آب و آسمان بیاور
***
وقتی یکی دو روز بعد برای شب شعر عاشورایی دانشگاه شریف (بهار 77 بود انگار)، دعوت شدم با سرخوشی و بدون عذاب وجدان رفتم.