گل خش بود(۳) (من نه آن رندم)
یادم هست که با فضای جمعی این طراحی خیلی کشتی گرفتم. از خانه بزرگ پدری درسها و بهتر بگویم عبرتهای زیادی گرفتهبودم که یکی از مهمترینشان در بارۀ اجتماعات و فضاهای مناسب آن بود. آن خانۀ ششصدمتری دانهدرشت با پذیرایی 48 متری رو به حیاطش و با نشیمن 35متریش هرچه تلاش کردهبود نتوانسته بود مهمانان ما را وادار به تبعیت از الگوهای معماری خود کند! مهمانان صمیمی از راه که میرسیدند اگر آزادشان میگذاشتیم مبلمان راحتی و استیل را وانهاده و دور هال خصوصی 12 متری روی فرش مینشستند!
اوایل احساس میکردم که تا مغز استخوان، بدوی و نامتمدّنیم امّا دانشجوی معماری که شدم سعی کردم علت گرایش به آن فضای کوچک را دربیاورم؛ فضایی با یک پنجره قدی و شش در که دو تایش مربوط به سرویس و آشپزخانه بود!
چیزی که میشد در مورد آن به طور قطعی باور کرد این بود که روشن و دلباز بود ارتباط قشنگی با گلخانه داشت و ابعادش جوری بود که آدمها همدیگر را حس میکردند و صدا به صدا میرسید! امّا نکته در آنجا بود که جمعیت زیادی را پاسخ نمیداد و از پنج شش نفر که فراتر میرفتیم میخزیدیم توی نشیمن شیک و پذیرایی درندشتی که طنینبخش فاصلهها بود.
مدتها به این فکر کردهبودم که چطور آن پیش هم بودنِ قشنگ با جمعیت زیاد آشتی کند و بالاخره یک روز در کتابخانه، تصویر یک "چلیپا" به فریادم رسید!
این بود آن جادو که میتوانست فاصلهها را رتبه بندد و حضور را کم یا بیش اما حتمی میسر کند؛ با این الگو بود که آدمها میتوانستند در جمعی بزرگ حضور هم را حس کنند اما در جمعهای کوچکتر به گفتگو و مراوده بنشینند؛ کشفش که کردم در بناهای مختلف نمونههایش پیش چشمم درخشیدند از حیاط لاریهای خودمان بگیر تا خانههای دلبر کاشان!
خانه ۴۵۰ متری اولین فرصتی بود که میتوانستم چلیپا را احضار کنم روی پوستی و کردم.
آن را چرخاندم در زمین تا هم گرهی ایجاد شود و با گشودن آن نشان دهم که چه پهلوانی هستم و هم کار را از همتایان قدیمش متمایز سازم و جلوهای تازه به آن بخشیده از اتهام کهنهگرایی مصونش بدارم؛
و تو چه میدانی که تلاش برای گشودن آن گره چه صفایی داشت! فضاهایی که با ایجاد زاویه 135 درجه بین دیوارها ایجاد میشدند بدیع و دلباز بودند و چرخشها حال و هوایی از کشف و راز داشتند! از هیچ خرد فضایی آسان نمیگذشتم؛ میخواستم حتی روشویی و توالت، صبح به صبح به صاحبخانه سلام کنند و یادش بیندازند دعا برای معمارِ خانه ورد هر روزه صبحگاهش باشد!
یک صدای ته ذهنم زمزمه میکرد که: فکر میکنی برای کارفرما هم این چیزها مهم باشد؟ امّا سریع از روی این هشدار حالگیر و آزاردهنده میجهیدم و میرفتم سراغ حال خوشم! گاهی هم جوابش میدادم که: من آمپولزن نیستم من طبیبم! من باید آنچه را که زندگیش را زیباتر میکند یکجوری به خوردش بدهم! چه بخواهد و چه نخواهد! اصلا جز دالانهای یکنواخت و بیقواره چیز دیگری ندیده اگر که نخواهد! وقتی ببیند چه امکانهایی خلق کردهام گریبان میدرد از شوق! رقص کند شما فقط صبر کن!
اولین بار که همکارم سهیلا به مونیتورم نگاه کرد خیلی شگفتزده شد! و کارم را متفاوت و جالب ارزیابی کرد!
سهسالة درونم ذوقزده شد کف دستهایمان را به هم کوبیدیم و بهش قول دادم که برای زمین 450 متریش در رویای آینده، خودم طرحی بزنم از این بهتر و البته مفتی!
(پینوشت: این سلسله مطالب که خاطرات ارتباط من به عنوان یک زن معمار با دنیای حرفهایم را شامل میشود و تا کنون خیلی سرسری و عجولانه «گل خش بود» نامیده شده از این به بعد با عنوان «من نه آن رندم» ارائه خواهد شد.)
سلام. یک تصویر هم اگر با متن همراه میکردید شیرفهمتر میشدیم.