قعله حیوانات را سالها پیش خواندم و از تمام شخصیتهای آن باکستر بسیار روشنتر از سایرین در ذهنم جای گرفته است. فی المثل اصلا به خاطر ندارم بنجامین که بود و چه کرد.
گرچه از متن شما هویداست که باکستر سادهدل و بیچاره بودن در برخی شرایط اصلا هم بد نیست.
پاسخ:
این متن در دفاع از باکستر و باکستریت بود آقای حسین زاده عزیز!
سلااام قهرمان. نویسنده ی پر شوری که در شروع پنجمین دهه ی زندگی پا به رکاب دوچرخه شده ، به جای نوشتن "به نظر من ضرورتی حیاتی است که نویسندهها هرچه زودتر یک موجود دیگر خلق کنند"خودش دست به کار می شود و خلق می کند...
مدتی هست که مشکلات متعددی برام پیش اومده و باعث شده سایه شوم افسردگی رو تا حدود زیادی بالای سرم حس کنم. خواستم یه تشکر ویژه بکنم که با این پی نوشت باعث شدید نظرم ۱۸۰ درجه در مورد باکستر تغییر کنه و افسردگی این روزهای من بیش از پیش بشه ;)
ضمنا منظور از اون نقل قول اینه که اگه باکستر آن همه فداکاری نمی کرد و کمی فکر میکرد و حتی اگه مثل بقیه رفتار می کرد، خوک ها انقدر قدرت نمی گرفتند. واقعا تنها دلیلی که خوک ها تونستن سیستم رو جا بندازن و هرکاری خواستن بکنن همین فداکاری های باکستر بود که باعث میشد سیستم لنگ لنگان ادامه بده.
من که لازم شد دوباره مزرعه حیوانات رو بخونم و هرجا به اون شعار معروف باکستر رسیدم، چند لحظه به این فکر کنم که اگر باکستر الان تصمیم گرفته بود که کار نکنه چه اتفاقی می افتاد؟
پاسخ:
از اون مدل حرفهایی زدی که رفقای تحریمی میزنن. البته در چند روز اخیر من هم واقعا دارم بهش فکر میکنم و چه بسا به آنها بپیوندم... اگر بفهمم هیچ کاری نکردن و چه کاری نکردن حتی یک اپسیلون عرصه را بر خوکها تنگ کند حتما انجامش میدم.
البته منظور من سیاسی نبود. کلی گفتم. تو هر سیستمی وضعیت همینه.
میخواد سیستم خانواده باشه، میخواد سیستم دوستان باشه. میخواد سیستم فامیل باشه. یا توی کار و شرکت.
هر سیستمی برای اینکه موفق باشه باید همه اعضا کارشون رو درست انجام بدن. اگه قرار باشه باکستر همه کارهارو بکنه که نمیشه. منم همیشه فکر میکردم باکستر خیلی خوبه، سعی میکردم مثل اون بی توجه باشم و کار خودم رو بکنم به این امید که یه روزی همه چی درست بشه. حالا از تابستون احدی از فامیل رو ندیدم، یکی دو ماه هست که از خانواده کندم و مستقل شدم. تقریبا با تمام دوستان هم قطع رابطه کردم و هربار زنگ میزنن می پیچونم. یکی دو هفته ای هست که شرکت نرفتم. شاید اصن تا خود عید توی جاده رانندگی کنم و دنیا رو ببینم. بزنم سمت ارمنستان و بعد هم ترکیه. بعدش تصمیم بگیرم که شاید برگردم به شرکت، شاید هم سهامم رو بفروشم به شریکا. ببینم چی میشه هنو تصمیم نگرفتم.
نجمه جان واقعا خسته شدم. حتی کسی رو ندارم که باهاش کمی درد دل کنم و روی شونه هاش گریه کنم و خودم رو سبک کنم. همش هم فقط به این خاطره که باکستر درونم همیشه توی گوشم زمزمه میکرد که خودم باید کارمو درست انجام بدم و آدم خوبی باشم نه مثل بقیه. بارها به من گفته بودن چرا انقدر جون میکنی برای مال دنیا، همیشه میگفتم اگه یه عده تو دنیا جون نمی کندن الان سوار گاری می شدیم و با آتیش پیام میفرستادیم برای همدیگه. الان میبینم واقعا نمیشه. باکستر بودن سخته. شاید هم اشتباه.