جا میشم زیر چتر تو...
توی زیرزمینمون یه زوج جوون ساکن بودند،
قصد اجاره دادن نداشتیم اصلا،
اما اونقدر دوست داشتنی بودند و اونقدر به هم میومدند
که دلمون نیومد نه بگیم!
چند سال موندند
هی با دعواها در به هم کوبیدن ها و رفتنها شون غصه خوردم
گاهی وساطت ، گاهی سکوت، گاهی درددل...
تا چند ماه پیش، که انگار اوضاع آرومتر شده بود
رفته بودند جلسات مشاوره
سر وصدای کمتری ازشون میومد،
داشت خیالم راحت میشد که یکباره از هم گسستند و از اینجا رفتند.
روزهای اولی که طبقه را خالی کردند حس خیلی بدی داشتم
رفتم دراز کشیدم توی هال
و به این فکر کردم که این در و دیوار چقدر دعوا و خشم و فریاد دیده است؟
حس کردم غبار این جدایی به در و دیوار چسبیده ...
بغضم گرفت...و فکر کردم اوضاع در و دیوار بالا هم خیلی ایده آل نیست.
فکر کردم چقدر زن و شوهر بودن و نرنجیدن و نرنجاندن دشواره،
به یاد بیشمار دعواهای صد تا یه غازی افتادم که
تو این سالها، بارها
ناغافل درش گیر میفتادیم.
و در حالی که از پاک کردن غبار از در و دیوار ،
خودم را عاجز حس میکردم،
دفترم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم.
دلم خواست قشنگیهای زندگیم را قاب کنم و پیش چشمم نگه دارم،
دلم خواست، بعد این همه وقت، با این همه ادعا
بالغانه تر مراقب زندگیم باشم،
دلم ترانه سرود،
دلم آرام شد: