گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۴۰ ق.ظ

ترک تدریس از ترک اعتیاد سخت‌تر است!

 

سال گذشته طی ماجراهایی که سلسله‌وار در اینستاگرام مینوشتم ( #فصل_تدریسی_ما ) به این مکاشفه قطعی با خودم رسیدم که باید تدریس در دانشگاه را کنار بگذارم. اما در آستانه شروع ترم استاد محبوبم اغفالم کرد!

گفتم: من برای معلمی ساخته نشده‌ام! گفت: بیا دستیار من شو! کلاس را من پیش میبرم! و من که بارها در موقعیتهای خاص تصور کرده بودم که الان اگر او بود چه رفتاری پیش میگرفت و با بچه‌ها چگونه تا میکرد؛ در مقابل چنین وسوسه‌ای کم آوردم و دوباره رفتم.

استاد اما طبق پیش‌بینی زیر قولش زد! و دوباره مجبور شدم آزموده‌های پیشین را تنها بیازمایم و خودم را لعنت کنم.

البته پایه انتخابم خیلی فرق داشت با قبلیها و متاعم خریدار بیشتری داشت اما انگار روز به روز مایه اولیه بچه‌ها تحلیل می‌رفت و این مرا بیشتر از دست خودم خشمگین میکرد.

یک روز بعد از آنتراکت میانی کلاس چهار ساعته داشتم با خودم غر میزدم و میرفتم سمت کلاس: کجا رفتی مرد حسابی؟! کجا بروم و با این چشمهای نیمه منجمد چه کنم؟ درست شده‌بودم مثل بچه‌ای که بیندازنش بالا که بگیرندش و بعد... نگیرندش!

رسیدم به کلاس؛ حوالی ده‌و‌نیم بود؛ یکی دو نفر آمده بودند؛

گفتم: بقیه؟

 گفتند: مگه ادامه داره کلاس؟

فریاد زدم: صداشون کنید...!

یکی یکی و با هزار اطوار آمدند؛

در را بستم جلوی در ایستادم و گفتم: یعنی تخمین اول ترم من در مورد شما اشتباه بود؟ چرا اینجوری کلاس میآیید؟ چرا به زور برمی‌گردید از آنتراکت؟ خیلی واضح برایم بگویید که چه مرگتان است؟

رضا گفت: من از چهارچوب بدم میاد! از هر چیزی که به من بگوید: "باید" بیزارم. امیر هم تأیید کرد. بعد گفت من چیزهایی را دوست دارم که با آنها حال کنم! حال راهنمای منست!

 گفتم: و آینده؟

 گفت: من کاری به فردا ندارم! خود راه بگویدت که چون باید رفت!...سکوت....

گفتم: البته که بگویدت؛ اما قبل از آن بپرسدت که کجا میخواهی بروی! در "حال"ی که هستی هیچ چشم‌اندازی از آینده نیست؟ "آینده‌"ات آینده‌ای که میخواهی بیاید هیچ رسمی برای "حال"ت توصیه نمی‌کند؟

شیلا گفت: من برای کنکور آینده را می‌آوردم نزدیک چون آیندۀ دور هیچ شوری به پا نمی‌کند! آخر هر روز روندم را چک می‌کردم و محک می‌زدم. گفتم: فدای چال گونه‌ات! آینده را نزدیک آوردن؛ اینست حرف من! برای فردای دور، امروزِ نزدیک چه حالی باشم؟ این را گاهی میپرسید از خود؟

گفتم: خیلی چیز باحالیست باحالی؛ امّا به این سوی چراغ قسم برای هر برداشتی باید کاشت و داشت! این قانون زندگیست !

پلو زعفرانی دوست دارید؟ زعفران‌کاران می‌دانند که اگر لحظۀ درستِ چیدن زعفران سر زمین نباشند آن گل نارنجی پراطوار قهر خواهد کرد!

رضا گفت: همه که نباید زعفران بکارند مثلا خود من دوست دارم شلغم بکارم!

گفتم: شلغم... من که خیلی دوست دارم! شلغم بکار جانِ دل! شلغم بکار امّا اگر و فقط اگر رویایت و عشقت کاشتن شلغم است نه مفرّ و گریزگاهت!

از جلوی در کلاس کنار کشیدم و رفتم جناح غربی کلاس رو به ارسی و تکیه زدم به دیوار؛

-بچّه‌ها! فرهاد را می‌شناسید؟ بله و نه‌ها یک در میان پخش شد توی فضای کلاس. مهرناز گفت: من بگم؟ فرهاد یه پسر فقیری بوده که عاشق شیرین میشه خسرو هم که خیلی پولدار بود عاشق شیرین میشه بعد شیرین با خسرو عروسی می‌کنه! خنده و شوخی پاشید به در و دیوار... گفتم: خب یه ورژن دیگش!

امیررضا: چوپون بود فرهاد و شیر آورده‌بود برای شیرین اینا که عاشق شیرین شد؛ فقط و فقط شیرین، خسرو هم که پادشاه بود و عاشق یه عالمه شیرین دیگه و شیرین! به فرهاد گفتند کوه بکن اگر شیرین را میخواهی فرهاد هم تیشه بر سنگ کوبید و کند و کند و کند...

قصه را چند مدل دیگر هم تعریف کردند؛ گفتم: فرهاد بخت برگشته...کاش یادش میدادید حال را دریابد و نبازد! فرهاد باخته! فرهاد خاک برسر! فرهاد تیشه بر سر!

خوب فکر کنید؛ فرهاد راه خودش را رافت یا به اجبار شیرین تن داد؟ چارچوب بایدهای فرهاد را تیشۀ خودش تراشید یا شرط شیرین؟

سکوت....سکوت...سکوت

آفتاب کم‌رمق آذرماه افتاده‌بود بر جان انجماد کلاس...تنور کم‌کم گرم شده بود که نان

before I die" " را چسباندم.

سخنرانی کندی چسبید حسابی و بعد قرار شد بنویسند. بنویسند که رویای چه کارهایی را دارند قبل رفتن...

آرزوهایشان قشنگ بود و عجیب:

-یک روز بدون دغدغه فردا و پس فردا و کارهای روزمره داشته باشم

-I want find the real me

-باعث بشم همه بفهمند با مرگ همه چی تموم نمیشه

-احوال عالم معنا را تجربه کنم

-به عنوان یک آدم قوی و باحال و بامعرفت بمیرم

-پنج کودک را به سرپرستی بگیرم

-درددلهایم را کتاب کنم

-یه اتاق پر از بادکنک داشته باشم که برم توش و همش را بترکونم

-توی یک جزیره دورافتاده گیر بیفتم!

-توی کویر شهاب باران و ستاره ها را رصد کنم

 -شعر بگم

-میخوام تموم بشه!

-ریاضی تدریس کنم

-پیاده تا کوی دلبر بدوم...

 

***

یک جلسه دیگر هم گذشت بدون این که معلمی یا ترک آن ذره‌ای آسانتر شود! 

کاش روزی به کام خود برسید

بچه ها! آرزوی من اینست...

 

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۷/۰۶
نجمه عزیزی

نظرات (۱)

چه شیرین نوشته بودین D:

واقعا ایناهارو نوشته بودند؟

پاسخ:
ممنون پرنیان جان! آره از برگه های هر کدام هرچه یادم مانده و جالب بود نوشتم و جالبتر اینکه آرزوهای خیلی نابتر و خاصتر مال بچه های کمرنگتر و کم جلوه تر بود  ولی در کل جلسه قشنگی بود و حال همگیمان را خوب کرد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی