گُل خش بود! (ادامه خاطراتم پس از دانشگاه)1
سرخوشانه کالسکه را هل دادم و کنار درختچه توت ایستادم. یک توت قرمز رسیده چیدم و گرفتم جلویش؛ با تعجب نگاه کرد! یک دانۀ دیگر چیدم و گذاشتم در دهانم، او هم همین کار را کرد، چشمش آرام و صورتش شیرین شد و با ملیحترین لحن ممکن اعلام کرد که: گل خش بود! حلاوت کلامش نگذاشت توضیح دهم که هرچیز قرمزِ از درخت چیدهشده گل نیست؛ گذاشتم پشت این غفلت لطیف همانطور شیرین بماند و ایستادم به تماشایش.
عصرهای بهار 82 که با هم میزدیم بیرون کمابیش، اوضاع همین بود. بعد از دفاع پایاننامه، آرامش، فراغت و اردیبهشت بیش از حد معمول، خنک و دلپذیر بودند و من و سارای دو ساله، روزها و روزها همۀ کوچه پسکوچههای طوبای شرقی 16 را گز میکردیم و تا آخر دنیا میرفتیم؛ چند هفتهای به خودم امان دادهبودم؛ بعد از زاییدن و دو ساله کردن یک طفل، بعد از هشت سال معماری خواندن و آن پایاننامۀ بدقلق و سنگین، استراحت و چند هفته بیبرنامگی حق مسلمم بود.
زندگیم در اثنای ادارۀ همزمان پایاننامه و طفل شیرخواره، آغشتۀ نظم ناگزیری شدهبود و با اتمام درس و ورود فرزندم به سهسالگی یکباره میدان وسیعی را پیش رویم گشودهبود. صبحها کتابهایی را میخواندم که مدّتها منتظرشان گذاشتهبودم و عصرها با سارا میزدیم به کوچه، بیبرنامه و بیهدف. کمی راه میرفتیم و بعد انگار کالسکه تصمیم میگرفت که کجاها ببردمان!
امّا طبیعی بود که آن چند هفتۀ عسل مثل برق و باد بگذرد. کمکم فکری شدم که: خب آخرش که چی؟ تا کی و کجا میخواهی پیاده بروی؟ اصلاً سرزمین ناشناختهای این اطراف ماندهاست؟ چقدر کتاب؟ چقدر کلمه؟ چقدر طوبی؟ چقدر سارا؟!
واضح بود که دلم لک زده برای خشخش پوستی زیر دستم و قشنگ حس میکردم که شوقی عظیم در وجودم به بند کشیدهشده که مشتاق دریچهای به نام کار است تا رخ بنماید.