رویای بیدار در شب پیمانهها
فضاها اساطیری و عجیب بود. هم درونش بودم و هم محیط بر آن. (به شدت تحت تاثیر خاطرات تجربهگران زندگی پس از زندگی)
آقای میم مستاصل بود. گویا احجام ساختمانی حاضر به نوعی حاصل تلاشش بود و باید ارائه میشد. درست بود واقعیت بود اما موزون و زیبا نبود.
گفتم: آقای میم! معمارم و به شما هم بسیار مدیونم بگذار این حجم و فضا را کمی ساماندهی کنم. حجمها هیچ اوج و فرودی ندارند نقطه عطف پیدا نیست که اگر باشد این خطهای روی فضا خودش شکل میگیرد لازم نیست رسم شود. (رشتههایی از نور بودند که حجمها را به جاهای نامربوطی از محوطه وصل میکردند.) ایدهها توی ذهنم شکل گرفت به سرعت او هم پذیرفت و خوشش آمد اما گفت –با غم زیادی توی صورتش- گفت: وقت نداریم...الان زمان ارائه کار هست نه تصحیح!
رفتم داخل فضا، ردیف به ردیف، سفره پهن بود. رفیق خردمندم خانم نون داشت میچرخید و کارها را اداره میکرد. جای نشستنها را با سفرهها تنظیم میکرد، گفتم: نونجان! به نظرت اینجوری و اونجوری جابجاشون نکنیم؟ (کرکسیون خونم زدهبود بالا و بالاخره باید یک جایی مصرف میشد) گفت: چرا امتحان میکنیم. و بعد بلافاصله مایوس شد..نه ببین جای نشستن هر کس را محکم دوختهام به سهم سفرهاش...نمیشود، وقت نداریم اینهمه را بشکافیم.
غمگین شدم. چرا هیچ نقطهای از جهان نیست که من بتوانم بهترش کنم؟ چرا برای همهچیز دیر شدهاست؟
بعد شقایق رسید با مهربانی بیدریغ همیشه در صورتش و در خندههای عمیق و آرامش که از فرط شدت، مرا به گریه میاندازد...شقایق آمد با نوزادی که در بغلش بود. نشستیم و با هم در حضور بیدریغ زندگی در وجود نوزادش غرق شدیم. دیگر لازم نبود چیزی یا جایی از جهان را درست کنم. همه چیز سر جای خودش بود.
***
بیدار که شدم زنگ زدم به رفیقم نون و گفتم: چه میکردی در خواب من؟ گفت: خودت چه میکردی در خواب من؟ و بعد تعریف کرد که خواب مردنم را دیده است!
همینقدر سورئال و منتقمانه و همزمان خوابم را دیده بود.
بی دلیل یادم افتاد به 23 سال پیش، شب 23 رمضان سال 76. تحویل پروژه طرح4 داشتم. غم و بغض محرومیت از احیا و همزمان دریغ عمیق از اینکه طرحی را که اینهمه جان گرفته و زیبا شدهبود باید با ارائه ناقص تحویل میدادم لالم کردهبود. علامه جعفری گوش میدادم و مراقب بودم اشک روی مقوا نریزد.
طرح آمادهبود اما برای دسن و راندو پرزانته دستی خوب وقت خیلی بیشتری میخواست. هرکه که در بانک مساعدتش اندوختهای داشتم درگیر کاری بود و هیچ کس به دادم نرسید. کاری را که با عرقریزان روح از میانِ نبودنی کدر تراشیده وبیرون آوردهبودم و استاد مایوس حتی آنقدر تحسینش کردهبود مجبور شدم با نقص جدی در ارائه بگذارم روی میز ژوژمان.
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش