گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۷ مطلب با موضوع «معمارانه» ثبت شده است

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۳ ق.ظ

حریف عشق تو بودم...



من کودک و نوجوان دهه شصت هستم آن هم در شهر یزد

بنابراین در محیطی بالیده ام که تامین ضرورتها حرف اول را می زند

و پرداختن به غیر ضروریهای غیر کاربردی، به نوعی اسراف و تجمل به حساب میاید.

در چنین شرایطی، معماری خواندن و معمار شدن مجاهدت ویژه ای می طلبد، 

چرا که معماری به مقدار زیادی، جدی گرفتن غیر ضروریهاست!

از ترم 1،به این که باید به جمالگرایی(که بدون آن هم میشدد نمرد!)، بها بدهم 

واکنش داشتم...

این بغض، هی جمع شد و جمع شد تا ترم 3 و کلاس ترکیب3

توی زیرزمین امن و آجری تالار ،

وقتی استاد گفت: ایستگاه اتوبوس طراحی کنید، یکدفعه خشم بزرگی راه گلویم را بست...

برای منتظر اتوبوس شدن ،

 سکویی لازم است که بنشینی(حالا هر سکویی)

و سایبانی 

                          که آفتاب و باران بر سرت نریزد(حالا هر سایبانی)

یعنی چی که طراحی کنم؟؟!!

آنقدر عصبانی و غمگین بودم که با آن جثه کوچک و چهره بچه گانه ،

حس میکردم قادرم استاد و اون دانشجوهای سختکوش پر از ایده و خلاقیت را

با دونه دونه آجرهای اون کلاس نجیب اصیل آب زیر کاه(!)، یکی کنم...

نکردم البته !

عوضش برای انتقام گرفتن از همه شون و البته خودم،

یک طرح افتضاح تحویل دادم!

کلاس را روی سر همه خراب نکردم، اما به پاداش نیت خیری که در سر پرورانده بودم،

استاد برخورد بدی نکرد، حتی نمره بدی هم نداد، یکی به دویی هم نکرد،

به گمانم بوی خطر را شنیده بود!

از آن به بعد انگار دیگه برای بدتر شدن حالم رمق نداشتم و شروع کردم به بهتر شدن...

یکی دیگر از تمرینهای همان ترم، طراحی فضای اقامت دو دوست بود.

تمرینی که شروع یک فصل زیبا و ادامه دار از نگاه عاشقانه من به معماری بود...

شروع کردم به نوشتن و نوشتن و نوشتن و...باز هم نوشتن!

از بس که نمیدانستم چه گِلی به سر بگیرم ...

از دل نوشتنها چیزی کم کم طلوع کرد...

دریافتم که واقعا فقط ضرورتها مهمند،

اما مرز ضرورتها ناپیداست...

و مرز ضرورتها با مرزهای درک من همراهی میکند...

وظیفه اتاقی که من می سازم این نیست که

این دو دوست نمیرند، 

بلکه قرار است با مدیریت رویدادهای که این اتاق زمینه اش را میسازد

شکل خاصی از زندگی را بچشند...

آن جوری که مزاحم هم نباشند و آنجوری که با هم 

و با زندگی  

                     خوش باشند...

یک جایی،  یک لحظه ای

 که نه دور بود و نه دیر، 

روی یک تکه کاغذ کوچک باطله شروع کردم به خط کشیدن و حظ کردن...

چه لذتی دارد مزه زندگی مردم دست من باشد...

من کوچک...من ناچیز ..

منی که حتی یک کلاس رو سر یک استاد خراب نکردم!

حس کردم می توانم مزه ناامیدی را به امید

سرگردانی را به قرار 

و کسالت را به هیجان تبدیل کنم.

احساس قدرت کردم و ضرورت...

و همانجا همان لحظه تصمیم گرفتم که آشپز قابلی شوم...

از آن به بعد همیشه اول ترمها می نوشتم و می نوشتم و مینوشتم...

آنقدر که در نوشته هایم غرق میشدم 

وقتی از نفس میفتادم

 بیدار میشدم و می دیدم از صحاری رد شده ام

            و سواد روستا پیداست...

***

قبلا هم اینجا یک چیزهایی در این مقوله نوشته ام .













۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۵۳
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۲ ق.ظ

معماری و غم نان 3


این نوشته، ادامه این یکیست.

هنوز فارغ التحصیل نشده با مردی یار شده بودم 

که سخاوت و توانگریش

تقریبا برابر یا قدری بیش از توقع مالیم بود( که البته چندان بالا نبود!)

بعد به سرعت در وادی تدریس افتادم،

و بعد خیلی زود مادر شدم 

و دوباره مادر شدم...

زن باشی، مادر باشی، معلم باشی،‌

ژن قناعت(تعبیر هوشمندانه دوستی دقیق)، در اعماق وجودت باشد،

هر کدوم از اینا و صد البته همشون با هم

برای فرو بردن آدم به اعماق خوابی زمستانی کافیست!

توی همه این سالها

در باغ  معماری تفرج کرده ام،

اما باغ تفرج را که میشناسید میوه به کسی نمی دهد

و سیبش جز سهم نظر نیست.

این روزها فهمیده ام که برای چیدن سیب

باید با بعضی باورهایم اساسی کشتی بگیرم!

فهمیده ام که این مدل عاشقی به هیچ  درد نمیخورد

عاشقی محک نخورده ، عاشقی به میدان نیامده!

عاشقی بی عرضه ها و ترسوها!

این مدل عاشقی، خودش خودش را میبلعد،‌

آنطور که نه دل می ماند و نه دلدار.

پارسال زمستون در حضور معلمی نازنین 

50 و 60 سالگیم را با ادامه این وضعیت به تماشا نشستم..

داشت اشکم جاری می شد..

نه این نبود اونی که من میخواستم.

دیدم حسادت و پریشانی همه وجودم را گرفته،

و دیگه نمیتونم انکارش کنم.

هرجا کسی را میبینم که دفتر دارد و خط میکشد و میسازد،

وجودم به تلاطم در میاید و اشکم جاری می شود.

پس برای اون پری زیبای درون من

با اون همه شوق و عشق و لطافت

چرا خواستگار پیدا نمیشه؟!!

چرا مردم؟؟

آخه چرا خونه هاتونو نمی دین من طراحی کنم؟؟

بی لیاقتا!

هی به خودم پیچیدم و هی به مردم بی لیاقت فحش دادم،

خوب که از نفس افتادم،

باورم شد که این شرایط را خودم ساخته ام و خودم باید عوضش کنم!

حقیقت تلخی که همیشه تکان دهنده اما راهگشاست.

حقیقت تلخ من این بود:

در منطقه امن و محدود تدریس جا خوش کرده ام

و وارد تلاطم کار حرفه ای نشده ام.

و بالاخره تصمیم گرفتم با سلام و صلوات

چند صباحی از زورق اشراق پیاده بشم

و با قدمهای سنگین زمینی

وجوه اقتصادی و حرفه ای معماری را مشق کنم.

می دانم که ترسها و تنبلی هایم 

نقاب قناعت و توکل و حتی همسری خوب و متکی بودن را

بر چهره زده.

تصمیم دارم نقابها را بردارم و بیفتم دنبال کار،

از راهی که نمی دانم چیست و امید دارم پیداش کنم.

***

به زودی از اقدامات یک سال گذشته و نتایج آن هم خواهم نوشت.

خوب باشید و زنده و کامروا

 

 

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۲
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ق.ظ

معماری و غم نان2




این نوشته در ادامه این یکیست... 

*** 

در دبیرستان برترینها به خاطر شعر و هنر تحقیر شده بودم 

و یاد گرفته بودم که شعر و ذوق و ...را مثل یک جرم پنهان مخفی کنم، 

اما یکباره به خود آمدم دیدم ، 

غوطه ور در موجی از شعر و موسیقی و خلسه و دعا 

وارد دنیای تازه ای شده ام، 

دنیایی که در آن باده پنهانی مرا بر سر بازار سرو میکردند!! 

حس کردم جای خود را در پازل زندگی یافته ام،  

معمار شدن آرمان و هویتم شده بود و قبل از آن را به سختی به خاطر میاوردم.  

شرح حال دانشجویی و اشتغالم مفصل است  

  شمه ای از  آن را اینجا نوشته ام.

گفتگو ندارد که سر آن سفره سخی طعام عشق را چشیدم، 

 اما مدت زیادی طول کشید تا فهمیدم یک جای مهم کار ایراد دارد. 

آن فضای معنوی، انگار بیش از حد لزوم  

مرا از قواعد زمین و دنیای مادی بیخبر نگه داشته بود . 

معماری را مجسدترین هنر و زمینی ترینش معرفی کرده بودند به ما و درست هم بود 

معماری حاصل آشتی زمین و آسمان است  

و برای یافتنش به دانستن مشی هر دو احتیاجست. 

دوباره به خودم آمدم دیدم معماری را انگار آموخته ام 

اما نه به عنوان یک حرفه! 

ساختن را بلد شده ام اما فروختن را نه! 

نه تنها بلد نشده ام که حتی حرف زدن از آن را هم نازیبا می بینم... 

*** 

ادامه دارد 

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۷ آبان۱۳۹۳ساعت ۱۲:۵۷ بعد از ظهر توسط سایه





















۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ق.ظ

معماری و غم نان(1)

               


             20 سال پیش بود


صبح 18 شهریور در حالی بیدار شدم که خیال خواب دوشین در سرم غوغا میکرد...


وسط اقیانوس توی یه جزیره کوچیک با کاسه آبی داشتم به گلها آب میدادم، گلهایی عجیب و بزرگ...توی خواب با خودم فکر میکردم که یه جورایی همکار دریا شده ام و شاید رقیبش...


چیزی نگذشته بود که داییم از تهران زنگ زد و فهمیدم معماری شهرمون قبول شده ام


از معماری شناخت چندانی نداشتم جز این که یکی از شاخه های مهندسیست که منتظره من مدعی برم و تو وادیش کولاک کنم. خود را بسیار توانمند و با انگیزه میدیدم..


اما خبر موندن توی شهر خودمون اصلا خوشحالم نکرد


میخواستم سفر کنم، رشد کنم، پوست بندازم، پروانه بشم،


نمیخواستم یکی یکدونه خونه پدری بمونم


برادرام بالا پایین میپریدن و شادی میکردن و من با قیافه ای مغبون و بهت زده آنچه پیشامده بود و البته تدبیر زیرکانه برادر بزرگم در انتخاب رشته بود را پذیرفتم...


خیلی زود معماری مثل طوفانی مرا از جا کند


چندان پر هیبت مرا از خود ربود که هوای سفر از سرم افتاد


از شکوه و زیبایی و دشواری روزهایی که بی هوا مرا بلعیده بود بیچاره شدم


احساس میکردم از همه کوچکترم از همه ناتوانترم حتی کوچکی جثه ام که اعتماد به نفس بندرآبادیم هیچگاه نگذاشته بود مثل یه ضعف نگاش کنم عذابم میداد،


احساس میکردم مورچه ای در راسته پیلانم


شبها کابوس لوله های کاغذی چندمتریی را میدیدم که نمیتونستم حملشون کنم تا دانشکده


یه روز از عرض خیابون امام رد می شدم، یکباره آرزوی واقعی مرگ در رگهایم دوید


شاید اگر مذهبی نبودم هماجا اقدام میکردم ...با تمام وجودم خواستم که ماشینی با سرعت بزنه بهم


آرزو کردم بمیرم وسط اونهم زیبایی و ناتوانی...اما ماشینا سست کردن و با احترام و ادب هر چه تمامتر از کنارم رد شدند..


به معلمی دانا که دم دره سقوط دامنش را گرفته بودم نوشتم:‌ اینجا گم شده منست اما این زلف خم اندر خم انگشتهای نازک مرا خرد میکند...سرشارم از خواستن و نتوانستن...


جوابی داد که خیلی بدیهی بود اما برق از کله ام پراند:


( اهل "نوا" بود به گمانم: سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند    چندان فتاده اند که ما صید لاغریم)


 از صید شدنت ننال فکری به حال لاغریت کن!


ساعت چهار صبح بی زنگ و هشدار از خواب پریدم نوار و روشن کردم و نشستم پشت میز


نه که دانشجوی پر تلاش شده باشم...


اما به افسون آن طبیب، 

                                 یاد گرفتم از اشتیاق فلج کننده ام، انرژی بسازم


***


ادامه دارد


+ نوشته شده در دوشنبه ۲۴ شهریور۱۳۹۳ساعت ۹:۷ قبل از ظهر توسط سایه 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۹
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ

خانه رسولیان 2


این مطلب ادامه این یکیست.

 

ازدواج آسمان و زمین را دیدم

 پیوند ماده و معنی را شاهد شدم

جهان را خانواده ای بزرگ یافتم از پیوند وجود و تعین ها

  وجودی که بر همه عاشق است

و پیمانه ها را در حد گنجایش پر میکند 

خانه رسولیان را معماری نکاح یافتم,

 جهانی کوچک که نماینده ای از شئونات مختلف هستی است  

جهانی که همه در خود جمع آورده

و از آنها « یک»  می سازد و عقد «‌یکتایی»  را جاری می کند .

می داند که پایان بشر

 بشره اش نیست

و هر چه را که بفهمد و بخواهد جزئی از او می شود

میداند که بشر را پایانی نیست

و سر آن دارد که این بی پایانی را پاس دارد و هندسه دان آن باشد

 مادری می کند دست می گیرد و پا به پا می برد

تا همه چیز را خوب خوب بفهماند و خواستن را بیدار کند .

 نشانت  می‌دهد تا بخواهی

و چون خواستی به یاد آوری که بخشی از توست

به یاد آوری که در این خانه

با همه خویشانت و با همه خویشت و با خودت زندگی می کنی.

 


برچسب‌ها: معمارانه های من
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۲ مرداد۱۳۹۳ساعت ۱۸:۲۲ بعد از ظهر توسط سایه 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۲
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ق.ظ

مسجد جامع

رفته بودم مانتو نخی بخرم ...


 به زیر دلق ملمع ،کمندها داری....

که ساده میشودت دام و دانه بگذاری

مرا به خلسه سجاده آشنا کردی

به لطف ناب ترین آیه های معماری

به سحر آبی چشمت به دام افتادم

سرم به خاک و دلم در هوای دلداری

سرم به سجده و نبض زمین تپنده در آن

و امتداد خیالم در آسمان جاری

 طلوع راز حضورت کویر روحم را

شکوه یافتن چشمه  بود انگاری..

        

 


برچسب‌ها: شعرهای منمعمارانه های من
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۶ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۸:۴۰ بعد از ظهر توسط سایه |
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۲
نجمه عزیزی
يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ب.ظ

خانه رسولیان1


مقاله ای که حالا تبدیل شده به رابطه عشق و معماری و به بررسی حضور انرژی های مونث و مذکر در فضای معماری میپردازد دوران جنینیش را با نوشته ای به این سیاق شروع کرد. همیشه همه چیز زندگی را به هم ربط میدهم ولی از وقتی دانشجوی معماری شدم این مرض به شکلی حاد و غیر قابل درمان و البته مزمن جهش یافته است . و من این مرض  مقاوم  به درمان حاد مزمن را به صدهزار سلامت معاوضه نخواهم کرد. چرا که از وقتی یاد گرفتم عینک های مختلفم را بردارم و با چشم غیر مسلح زندگی را نگاه کنم همه چیز در پیوندی غیرقابل گسست با هم و با من به چشمم امد...

 

 

آموزش معماری را د رخانه ای سنتی تحصیل کردم .

حضور در چنان فضایی

در میان افرادی که هر یک به نوعی

خواسته یا نا خواستهسطحی یا عمیق،هشیارانه یا مبهم،

شیفته آن خانه بودند,

به رغم آنکه خود نیز یکی از آنها بودم

برایم به نوعی واکنش برانگیز بود

 از این رهگذر بود که خواستم

واحدی بیمقدار در میان کرورها ستایشگر و دلباخته نباشم .

خواستم آن خانه را لمس کنم,

 بفهمم,

 خواستم آن را درک کنم و به آن برسم

خواستم شهامت آن را بیابم

که به جای « چقدر زیبایی» بگویم چقدر « می خواهمت». 

در گذر از جاده های تاریک روشن پایان نامه,

 بارها و بارها خواب و بیدار به آن خانه پناه بردم،

که مهربان بود و راهم می داد ...

در سکوتش ساکن شدم

تا نگفته‌هایش را بشنوم

و مرا سپرد به انتظاری وسیع ، خاموش و تپنده،

چنانکه جنین در درون مادر ...  

روزها گذشت

و یک روز

چیزی در دلم طلوع کرد,  

حقیقی و گرم و راستین.

 نفهمیدم چرا و چطور,

 اما آنچه حس کردم,

خیال و وهم نبود

اگر چه در دستهایم نمی گنجید

و «  بود »

اگر چه پیش از آن « نبود».

دلم

دیواری عظیم برگرد خویش کشید,

دیواری که پرتاب هیچ سنگی به بلندای آن نمی رسید

دلم حیاتی یافت در دل خود,

در اندرون خود

و پنجره های بیشماری بر آن باز کرد ...

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: معمارانه های من
+ نوشته شده در یکشنبه ۱ تیر۱۳۹۳ساعت ۸:۵۶ قبل از ظهر توسط سایه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۳
نجمه عزیزی