دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ق.ظ
مسجد جامع
رفته بودم مانتو نخی بخرم ...
به زیر دلق ملمع ،کمندها داری....
که ساده میشودت دام و دانه بگذاری
مرا به خلسه سجاده آشنا کردی
به لطف ناب ترین آیه های معماری
به سحر آبی چشمت به دام افتادم
سرم به خاک و دلم در هوای دلداری
سرم به سجده و نبض زمین تپنده در آن
و امتداد خیالم در آسمان جاری
طلوع راز حضورت کویر روحم را
شکوه یافتن چشمه بود انگاری..
برچسبها: شعرهای من, معمارانه های من
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۶ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۸:۴۰ بعد از ظهر توسط سایه |
۹۴/۰۸/۱۱