گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ق.ظ

معماری و غم نان2




این نوشته در ادامه این یکیست... 

*** 

در دبیرستان برترینها به خاطر شعر و هنر تحقیر شده بودم 

و یاد گرفته بودم که شعر و ذوق و ...را مثل یک جرم پنهان مخفی کنم، 

اما یکباره به خود آمدم دیدم ، 

غوطه ور در موجی از شعر و موسیقی و خلسه و دعا 

وارد دنیای تازه ای شده ام، 

دنیایی که در آن باده پنهانی مرا بر سر بازار سرو میکردند!! 

حس کردم جای خود را در پازل زندگی یافته ام،  

معمار شدن آرمان و هویتم شده بود و قبل از آن را به سختی به خاطر میاوردم.  

شرح حال دانشجویی و اشتغالم مفصل است  

  شمه ای از  آن را اینجا نوشته ام.

گفتگو ندارد که سر آن سفره سخی طعام عشق را چشیدم، 

 اما مدت زیادی طول کشید تا فهمیدم یک جای مهم کار ایراد دارد. 

آن فضای معنوی، انگار بیش از حد لزوم  

مرا از قواعد زمین و دنیای مادی بیخبر نگه داشته بود . 

معماری را مجسدترین هنر و زمینی ترینش معرفی کرده بودند به ما و درست هم بود 

معماری حاصل آشتی زمین و آسمان است  

و برای یافتنش به دانستن مشی هر دو احتیاجست. 

دوباره به خودم آمدم دیدم معماری را انگار آموخته ام 

اما نه به عنوان یک حرفه! 

ساختن را بلد شده ام اما فروختن را نه! 

نه تنها بلد نشده ام که حتی حرف زدن از آن را هم نازیبا می بینم... 

*** 

ادامه دارد 

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۷ آبان۱۳۹۳ساعت ۱۲:۵۷ بعد از ظهر توسط سایه





















موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۱
نجمه عزیزی

نظرات (۱)

سرو کردن باده پنهانی بر سر بازار...! چقه خش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی