طراحی اتاق سارا(1)...
فصل صفر این نوشته البته این یکی هست
بخشی از وجودم معتقده،
این حجم زیاد انرژی که سر طراحی اتاق بچه ها میگذارم،
حماقتست
و توجیه عقلانیی ندارد...
اما خود حقیقیم نمی تواند انکار کند،
که چیزی در درونم در حال پوست انداختن است!
و رشد کردن...و درد کشیدن ...
سالهاست با معماری مانوسم،
و با همه شهرتم به شعر و اشراق،
خودم میدانم، از همان اوایل،
خو کردم به این که مغز ریاضی و ذهن منطقیم را،
برای حل مشکلاتی که تشخیص میدادم بیاورم روی کاغذ...
انگار میخواستم ثابت کنم که ساکن هپروت نیستم!
کشف و شهود و احساسم ،
دست موسیقیی بود که با کار گوش می دادم
و شعری که گوشه گوشه کاغذ پوستی رج میخورد
و گاهی ...ذکری..نوایی...
اما اصل نبود..میدان دار نبود.
اصل، منطق شکلها بود و رویدادها...
و ذهن سیاه و سفیدی که امن ترین و دنجترین گوشه دنیا را،
پشت میز طراحی پیدا کرده بود.
اما این روزها وسط میدانم با همه احساسم...
وسط میدانی ناشناخته که باید
برگزیند...
بین رنگها وحسها!
با رنگها و شکلها می رقصم ...
کابوس می بینم و گاهی رویا..میخندم و گریه میکنم...
***
اتاق صدرا را منطقی گز کردم.
حتی احساسهایش را تحلیل کردم...
اما توی منطق اتاق سارا مشکل خاصی نیست
که حل کردن خواسته باشد
اگر هم بوده حل آن ساده بوده و حل شده...
آنچه مانده ایجاد زیبایی است...
ایجاد هارمونی ...شور...معنا...
تازه فهمیده ام
که همه خطهایی که در این سالها کشیده ام
ویرایش و پیرایش بوده
و تازه فهمیده ام
که ایجاد زیبایی،
حریفیست مرد افکن!
و فهمیده ام
"نیافتن" وقتی فهمیدی که "هست"
چقدر درد دارد...