اصلاحطلب بودم از وقتی که هنوز وجود نداشت.
سال شصت، یک غروب تلخ تابستان، بینوا و غمگین نشسته بودم ته یک کوچه بنبست.
کوچه بنبستی بین دو خانه هر دو مادربزرگم. به خاطر پیراهن قرمزم خجالت میکشیدم بیرون بیایم. در آن هنگامه تنها چیزی که برای هیچ کس مهم نبود پیراهن مشکی بچه پنج ساله بود. شهید تازه آورده بودند، شهیدی آنقدر نزدیک که با وجود خردسالیم میتوانستم داغش را حس کنم. کز کرده بودم ته کوچه بن بست و دل رفتن به هیچ یک از دو خانه را نداشتم. یک طرفم گریه و فغان بود و افتخار به لاله خونین کفن هفده سالهمان و یک طرفم سکوت سرد بود و دلنگرانی نفسگیر برای زندانی بیستوشش سالهمان و جمله تلخی که به زبان نمیامد اما شنیده میشد و تا مغز جان را میسوزاند: میخواستید نگذارید برود جبهه!
با لباس قرمز چهارخانه نشسته بودم ته کوچه بنبست و با دل کوچک داغدار و وحشتزدهام آرزو میکردم از ته این کوچه راه دیگری باز شود. راهی که به هیچ یک از آن دوخانه نرسد. با همه بچگیم میفهمیدم که در این ماجرا هیچ کس نباید ببرد یا ببازد. میفهمیدم که شور ویرانگری دو طرف را تسخیر کرده و میفهمیدم چه اینوریها به آرمانهای پرشور انقلابیشان برسند و چه دقدلی آنوریها اساسی خالی شود، اولین سقفی که ویران میشود سقف خانه ماست.
حس میکردم یکی باید باشد جایی وسط اینهمه نابودی، یکی که بودن را بلد باشد و انسان را و مهربانی را. یکی باید باشد که پل بزند بین این دو خانه و سقفی بسازد بر سر همه اهالی خانههای اینوری و آنوری از جنس تحمل و گفتگو. میدانستم تا این سقف نباشد هیچ پنجرهای نخواهد توانست قلب هیچ دیواری را تسخیر کند.
این روزها دوباره سقفها بالای سرم میلرزد و ترسی شبیه آن سالهای دور وجودم را در هم میفشرد.