گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ب.ظ

جاده الهام

دوستی داشتم در سالهای دانشکده 

که به دنیای احساس و الهام و... با دیده‌ی ظن و گمان نگاه می‌کرد.

البته حس می‌کردم که تحت تاثیر قرار می‌گیرد اما چون نمی‌توانست تحلیل کند کلافه می‌شد و گیر می‌داد.

یک‌بار یقه‌ام را گرفت که: یالا بگو! شعر چطور سروده می‌شود؟

دوستم مریم خیلی زلال و صادق و البته خیلی پیله و پیگیر بود،

بنابراین چاره‌ای ندیدم جز این که خوب حواسم را جمع کنم،

تا لحظه‌ی وقوع شعر را به دام بیندازم.

ظاهرا اینطوری می‌شد که،

اول چیزهایی از جنس درد، اندوه یا شوق احاطه‌ات میکنند و حالت عوض می‌شود.

به حال جدیدت عادت نداری،

ناامن است، متزلزل است و ناآشنا.

با این که خوب است اما نمی‌توانی به آن خو کنی.

دست و پا می‌زنی که برگردی،

بعد کلمات و تعابیر ظاهر می‌شوند،‌ انگار در غربت یک سلول انفرادی کسی به دیدنت میاید،

کسی که می‌تواند از تو خبر ببرد و تو را خبر بیاورد.

کلمات می‌رقصند و می‌آیند و می‌روند و تو تماشا می‌کنی 

و می‌جویی که کدامشان با هیجانت همفاز هستند

و هی رد میکنی! 

نه! نه! این نبود. این یکی هم نه!

کلمات ادامه می‌دهند و تو ادامه می‌دهی.

بعد احساس میکنی که دیگر در هیجانت محاط نیستی، بر آن مشرفی!

و بعد کم کم کلمات رام می‌شوند و آرام 

و شعر طلوع می‌کند.

کجای این جریان در اختیار و کنترل شاعر است؟

معمولا اول آن نیست. 

یعنی رسیدن به آن اندوه یا شوق که بی‌قراری را هدیه بیاورد، معمولا مسیرخطی و روشنی ندارد،

دست کم من بلد نیستم هوشیارانه به سمتش قدم بردارم،

به نوعی زاییده مسیر اسرارآمیز زندگیست.

من فقط بلدم دلتنگ آن حال بشوم و تشنه‌ی آن.

بلدم دور و برش قدم بزنم و منتظر باشم.

اما می‌دانم که، 

خوب بلد است که مثل یک عطسه‌ی نارس، همه‌ی مقدماتش را بفرستد اما خودش نیاید!

همانطور که بلد است گاهی بی‌مقدمه بیاید و بپاشد به سر و روی زندگیت!

در قدم اول اختیار با اوست،

می‌ماند گشوده بودن و اندوه یا شوقت را در آغوش گرفتن و بارور شدن.

بارور که شدی دیگر از تولدش گریز و گزیری نیست.

در مسیر شعر گفتن،

خیلی معلومم نشده که کجاها کنش هستم و کجاها واکنش،

اما می‌دانم که اگر راهی معمولی برای رفع،‌دفع یا سرکوب غم و شادیم پیدا کنم،‌ (کاری که خیلی وقتها می‌کنم)

شعر نیامده بر‌خواهد گشت.

***

مریم خیلی از این ماجراها خوشش نیامد.

حس کردم دوست داشت بگویم روح‌القدسی چیزی میاید بسته را تحویل می‌دهد و می‌رود!

این که من می‌ایستم و گزینش می‌کنم،‌

گویی از لطف و رازآلودی قضیه کم می‌کرد برایش.

شاید هم مریم کوچولوی شاعری را در درونش به بند کشیده بود 

که دوست نداشت باور کند می‌شود 

در این مسیر، نقش فعالانه‌ای هم داشت. 


 

   


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۷
نجمه عزیزی
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ب.ظ

برگی زرد نمیشود مگر با دانش خاموش تمامی درخت

چقدر تکه تکه شده‌ام.
بخشی از وجودم سهم تقصیر خود در همه فجایع عالم را باور دارد.
همان بخشی که میداند بلد بوده ام گاهی حتی دانسته و به عمد، خطا و بلکه غلط کنم.
همان بخش هست که میتواند شهوت کنجکاوی و عطش زدگی نسبت به هیجان و خبر تازه (ولو دلخراش) را بفهمد.
خوب میشناسمش و مدتهاست که خوراکش نداده‌ام تا فربه تر نشود. 
بلد است ژست احساس مسئولیت و لزوم اگاهی به خود بگیرد اما میدانم که از فاجعه تغذیه میشود.
آخرین بار سر ماجرای منا مچش را گرفتم .این بار هم تا توانستم از رسانه فاصله گرفتم تا نبینم و نشنوم
نه طاقت فکر کردن به حال آدمهایی را داشتم که معلوم نیست ذوب شده اند یا له و لورده یا مسموم
و نه طاقت تنفر از خریت بچه هایی که سر همزمانی چندین بی توجهی از چند طرف 
آماج خشم و نفرت همگان شده اند.
این بخش از وجودم در مقابل حادثه پلاسکو احساس عذاب وجدان دارد.

بخش دیگری هم هست که زیبایی همدلی و همدردی مردم در مقابل فاجعه ها میبیند و تحسین میکند.
به آن بخش هم خیلی نمیتوانم افتخار کنم. آرزو دارم رشد و بلوغ مردمم را در سهیم شدن شادمانی و آرامش ببینم.
این بخش مرا یاد یک زخم بزرگ در فرهنگمان میندازد. زخمی به نام غم پرستی!

اما مادری در وجودم هست که نشسته این وسط کنار آوار،
و مویه میکند دلخراش.
صدایش از همه بلند تر است
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۴۱
نجمه عزیزی