گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۰ ب.ظ

مریم میرزاخانی از زبان یک دوست و همدوره‌ای


(منبع عکس : وبلاگ منجیق)


***


من هم مثل خیلی از مردم از این که آن بانوی هم‌وطنِ دانا و زیبا و دوست‌داشتنی زندگی زمینی را وداع گفت خیلی متاثر شدم. اما مثل خیلی از مقوله‌های دیگر، هضم انواع و اقسام واکنشها در فضای مجازی برایم سخت بود. بخصوص آنهایی که سعی می‌کردند با تحقیر هر نوع رفتاری که در او نبود از او بت بسازند. 

اصولا صنعت بتگری این‌جور مواقع رونق می‌گیرد. کلا نمی‌دانم چرا بعضی‌ها سعی کردند به خاطر فوت مریم در دل دیگران  و خودشان عذاب وجدان و شرمندگی بیافرینند و اصولا چرا در اینجور مواقع، سنت زیبای سکوت در سوگ اینقدر نادیده گرفته می‌شود!

اما یکی دو روز پیش یاد خانمی افتادم که از هم‌دوره‌ای‌های ایشان بوده و قبلا وبلاگشان را می‌خواندم. خانم دکتر یاسمن فرزان. یادم امد که در فضای نرمال و بی‌هیاهوی آن وبلاگ خیلی احساس آرامش می‌کردم و مطالب مسئولانه و جالبش را خیلی دوست داشتم. چند داستان نوشته بودند که از خواندن آن‌ها بی‌نهایت خوشم آمد و یادم هست که پای داستان سارا کلی هم گریه کردم. 

اما با این‌همه، دون‌همتی و کم لطفی بود که هیچ‌گاه به شکل درخوری بازخورد ندادم. 

یک‌دفعه هم نمی‌دانم چه شد که کمتر سر زدم تا چند روز پیش. مطمئن بودم که روایت متفاوت و صادقانه‌ای از او خواهم خواند و همینطور هم شد. 

چند پست مرتبط ایشان با مریم را که خواندم روحم به احترام هر دویشان ایستاد و اشک در چشم کف زدم. احساس کردم چه درست و دقیق است این که:

همیشه خردمند امیدوار      نبیند به جز شادی از روزگار

 حالا ما هی توی سر خودمون و بقیه بزنیم! اصلا اینجور مواقع آدم باید صاف برود بنشیند پای دردو دل صاحبان اصلی عزا تا روحش از تنگنای تلخ عزا عبور کند و به آبیهای صاف و پاک " یادمان" و "بزرگداشت" برسد.

***

لینک پست‌های خانم دکتر در باره مریم میرزاخانی:‌

طبیعی و نرمال و از جنس زمان خود!





موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۱۱
نجمه عزیزی

نظرات (۱)

۲۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۰ پریسا حسینی
نجمه عزیز
امروز از متمم که داشتم می‌خواندم به وبلاگ دختر عزیزت و بعد خودت رسیدم، نمیدانم آن روز که برایم نوشتی چرا فرصت نکردم به وبلاگت سر بزنم. البته خوبست که زودتر اینجا را یافتم. 
این مطلبت مرا یاد دوره های لیسانسم انداخت. من دکتر فرزان را آن زمان میشناختم و دلم می‌خواست دانشجوی ایشان بشوم. نشد البته. اما از همان وبلاگش را می‌خواندم و بعد خواندن را رها کردم. الان دوباره به لطف تو وبلاگ را پیدا کردم. چه قدر خوشحال شدم.

خیلی خوب می‌نویسی. من نوشته‌هایت را دوست دارم. 
پاسخ:
خوشحالم دوست من... پس بالاخره دخترکمان بزرگ شد!  :)
 آره خانم فرزان را یه وبلاگنویس گمنام ( یادداشتهای یک دهه شصتی که با نام بستنی عروسکی مینوشت و نمیدونم چرا یهو غیبش زد)  به من معرفی کرد. خیلی بانوی خردمند و کاردرستی هستند. با این که هم سن و سال خودم هستند خیلی بزرگتر حسشون میکنم.  داستاناشونم بخون برای من که خیلی جالب بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی