گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ

بعله! همین یک دنده های سرکش شاخ..!

البته که تف به ریا اما دنیا خیلی بی سر و ته وبی‌رحم خواهد بود اگر حق داشته باشی از همه زیبایی‌هایش فریاد بزنی الا زیبایی‌های هنر جگرگوشه ات سارا!

هنوز هفده سالگیم خیلی ملموس و حی و حاضر جلوی چشم‌هایم هست. به همین خاطر برایم عادی نمی‌شود که هفده‌ساله بُتم، این‌طور برگ و بر بگستراند و از دسترسم خارج شود. حس غریبی است که هنوز مرز بین خود و محصولت را کشف نکرده از محصول محصولت شگفت‌زده شوی! به گمانم این همان ماجرای قدیمی بادام و مغز بادام است. 

***

از آن‌جایی که ریا انرژی خیلی زیادی از من می‌برد نقدا تا تنورش داغ است این ویدءو را هم بچسبانم و زود از نظرها محو شوم!





۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۹ ب.ظ

ملت عشق!


کتاب ملت عشق را یکشنبه شبی حوالی 9 شب دست گرفتم و دوشنبه عصر، حوالی ساعت 7 تمامش کردم. رمانی قطور بود و خواندنی! این رمان، ماجرای شمس و مولوی در دل تاریخ را روایت می‌کند به موازات زندگی خانواده‌ای امروزی در بوستون.

 در داستان تاریخی، منزل به منزل، راوی عوض می‌شود، هر شمه از داستان را، به اقتضای ماهیت زمان و مکان، شمس، مولوی، پسرش، دخترش، همسرش و حتی افراد گمنام و غیرمستندی مثل روسپی قونیه، گدای جذامی، رند شرابخوار، متعصب تنگ‌نظر، محتسب تیره‌دل و... روایت می‌کنند واین تغییر زاویه دید، بسیار زیباست. هرچند گمان نمی‌کنم چندان بدیع باشد. پیش‌تر هم در "منِ او"ی امیرخانی و رمان نوجوانانه " وقتی مژی گم شد" نمونه‌های تقریبا موفق این سبک را دیده‌بودم.

داستان بسیار پرجاذبه امروزی اما، در مورد زندگی مرفه و یکنواخت خانواده‌ای معمولی است که در طوفان اتفاقی عظیم، متلاطم و دگرگون می‌شود. "الا" زنی در آستانه 40 سالگی سالهای سال است که از تحصیلات، علائق و مسیر شخصی زندگی خود کناره گرفته و خود را وقف خانواده و آشپزخانه‌اش کرده است. حالا بچه‌ها نوجوان و جوان شده‌اند و الا هرچه لحظه‌هایش را زیر دست و پای ان‌ها پهن می‌کند باز وقت اضافه می‌آورد. بالاخره با همکاری و پیگیری همسرش (که الا را سخت متعجب کرده) شغلی با عنوان دستیار ویراستار در نشری معتبر پیدا می‌کند. در اثنای داستان و در جهش‌های زمانی و مکانی متعدد، الا با نویسنده داستان شمس و مولوی، آشنا شده و تبادل ایمیل با او کم‌کم وجودش را و دنیای ساده و امن ومحدودش را زیر‌و‌زبر می‌کند.

به نظر من ارزش خواندن داشت، هرچند شمس تبریزیش شباهت چندانی به یک مرد مسلمان آن‌هم قرن هفتمی نداشت و رهبانیتی مسیحی را می‌نمود! دست‌کم "پائولوکوئیلو"یی بود در هشتاد سالگی ( و نه چهل سالگی، صددرصد!)

کلا ردپای عرفان "پائولوکوئیلو" و پند و اندرزهایش را در خیلی از مفاهیم و دیالوگ‌ها می‌شد دید. ادبیات مولوی و کراخاتون و حتی شخصیت‌های عوامانه روسپی و جذامی و ... خیلی شیک و امروزی بود و خب نمی‌دانم این‌ها که گفتم به خودی خود عیب محسوب می‌شود یا نه.

قرائت شمس تبریزی از آیه 34 سوره نسا بامزه بود و برای من که عمری با این آیه کشتی گرفته‌ام جالب و قابل‌توجه به شمار می‌رفت. 

و اما در سمت امروزی ماجرا، اقرار می‌کنم با حالِ کسی که از خیانت‌های متعدد، شیک و تمیز دیوید، (همسر الا) و از سکوت منفعلانه و توام با سردی و بیچارگی زن مفلوک، کلافه شده، از وزیدن نسیم بی‌وفایی الا خشمگین نشدم و قدم به قدم، او را تا گام گذاشتن در دنیای تازه‌اش بدرقه کردم و بلکه پشت سرش آب هم ‌پاشیدم! اما دروغ چرا؟ حواسم بود که به اندازه شیرزنان رِندی که عزیزشان را از دل مجسمه نخراشیده دیویدشان صبورانه می‌تراشند و صیقل می‌دهند و به خودشان و دیویدشان و عزیزشان تقدیم میکنند برایش کِل نکشم!

بالاخره صدای جادویی اذان صبح در بیمارستان قاهره پیچید و توانست عذاب وجدان ناشی از همان میزان ِ کمِ کِل کشیدن را کمی فقط کمی دست‌به‌سر کند و احساس کنم که بله ناراحت نباش حضرت حق هم تشریف داشتند از اول تا حالا!

***

"ملت عشق"، کتاب است خواندنی و حتی گاهی اگر چیزی دم دست آدم نباشد قابلیت دو یا سه بار خوانده‌شدن را هم دارد. اما من تیراژ بالا و استقبال میلیونی از آن را به اشتیاق و تشنگی روزافزون جهانیان برای جستجوی عشق و معنی در زندگی زمینی نسبت می‌دهم، نه لزوما نگارش عالی و منحصر بفرد آن. چیزی که من از آن به عنوان آرزوی معصومانه آدمیزاد برای آشتی دادن پدر و مادرش، آسمان و زمین تعبیر می‌کنم.

فقط صبر کنید تا من رمانم را بنویسم!

 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۲:۱۹
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ب.ظ

قلعه حیوانات در ربع قرن گذشته

اولین بار که کتاب " قلعه حیوانات" را خواندم، 16 ساله بودم. دانش‌آموزی تنها که درس تاریخ را به قول فروغ، دیوانه‌وار دوست می‌داشت! مفاهیم مرتبط با انسان،‌ تاریخ و اجتماع،‌ تکانم می‌داد و زنده‌ام می‌کرد. عاشق تاریخ بودم و از آن‌جایی که برای یک دختر نوجوان، آن‌هم بچه آفتاب مهتاب ندیده‌ی یزدیی مثل من، شیفتگی به مفاهیم صرف، ملموس و قابل تعریف نبود،‌ ترجیح میدادم که خود را عاشق معلم تاریخمان ارزیابی کنم.

آن آدم شریف و خردمند،‌ با عنایتی پدرانه به عواطف پرشور من دیگ معنا را بار گذاشته بود و با معرفی کتابها و نشریات مختلف می‌کوشید آش ماندگاری از آن حال ناماندگار بپزد! نوبت به قلعه حیوانات که رسید خودش برایم آورد.

کتاب را خواندم و از بیرحمی عریان ماجراهایش به خودم لرزیدم. یادم هست که با یک مداد،‌ تک‌تک تناظرهایی را که بین ماجراهای پیرامونم و اتفاقات کتاب می‌دیدم در حاشیه صفحات می‌نوشتم (آن‌روزها تازه سرود ملی را عوض کرده بودند!)

یادم هست قبل از این‌که فرصت کنم و روی حواشی پاک‌کن بکشم،‌ برادر بزرگم آن را دید و حسابی دعوایم کرد. بعد خوب خوب پاکش کردم اما این مشقی بود که با همه بامزگی و غم‌انگیزیش در ذهن من حک شده‌بود.

بسیار پریشان شده‌بودم، دختر احساساتی درونم تکلیفش را نوشته بود و دختر چریک و انقلابی درونم مسلسلش را روی شانه گذاشته‌بود و آماده بود تا به ناپلئون شلیک کند و توسط سگ‌ها ریزریز شود! در این لحظه بود که معلم تاریخ دوباره ظاهر شد.

معلم تاریخ با آن سبیلهای پرپشت و هیکل درخت‌آسایش (بعدها فهمیدم که به رتباتلری که 

بچه‌ها میگفتند و من نمی‌شناختم خیلی شبیه بود J)  برایم جمله‌ای از بالزاک نوشت:


خواستن، سوختن است. توانستن نابودی است. دانستن حیات است.


سوختنِ خواستن و نابودیِ توانستن را می‌شناختم اما حیاتِ دانایی مفهوم مبهمی بود که مرا به فرداها متصل می‌کرد و حسی تازه بود.مفهومی که مثل یک شمع کوچک، وسط تاریکی سنگین قلعه حیوانات نشست و تا امروز به رغم هر‌چه باد و طوفان نامراد، کم وبیش روشن مانده است.

این جمله را در تمام این سالها بارها و بارها نقل کرده‌ام با دوستانم، سر کلاسها،‌ با معلم‌هایم و... اما هنوز برق تازگی و عمقش کم نشده و هنوز روشنم می کند.

وقتی هم که تبعیت از باکسر (‌به رغم واقع‌بینی تلخ بنجامینی) را در نوشته‌های آقای شعبانعلی دیدم باورم به خرکاری بیش‌تر شد! البته خرکاری خردمندانه در مسیر دانستن و بینش و سیستم‌. دانش و بینش و باور به سیستم به جای فرد، شاید مانع سلاخی آن‌همه آرمان و پاکبازی باکسر می‌شد... آخ این بار هم مثل 16 سالگی، برای باکسر کلی گریه کردم.
چه میخواستم بگویم؟ پاک فراموشم شد!‌ چند روز پیش کتاب "قلعه حیوانات"‌دوباره به دستم

 رسید. یک دوست خیلی خیلی عزیز، برایم فرستاده بود و یک همشهری مهربان و زلال و 
متممی، زحمت آوردنش را کشید. دست هردوشان درست! نشستم و دوباره یک نفس 

خواندمش.

***








۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۳:۲۰
نجمه عزیزی