شاید "امید"، توهم باشد؛ اگر اینطور است ترس هم میتواند توهمی بیش نباشد؛ اما توهمی قدرتمند که گاهی فلجت میکند. در حالیکه از هراس نابودی و زیستن ناروا فلجم نگاهم را مثل هر صبح به شیرکوه میاندازم و میبینم که هنوز خشک و خسته هست و به همان رنگ آبی سرد و تابستانی.
امسال حتی دعای بارن و برف هم برایم دشوار شده و احساس میکنم وقتی اینطور با بیرحمی خنجر را در سینه مادرمان فروبردهایم و همه اندوختهاش را به باد دادهایم، چرا چرا باز باران بیاید؟
آسمان مثل ما بیملاحظه نیست و خیال میکنم تدبیر کرده که چندی باران نیاید و باد نوزد؛ بلکه اساسی میان هنرهایمان احاطه شویم و از آنچه فراهم کردهایم تا اعماق ششهایمان مستفیض شویم؛ بلکه آرام بگیریم؛ بلکه بنشینیم؛بلکه هیچ کاری نکنیم و به دست و دلهایی که میدانند و میتوانند مجالی بدهیم که چارهای کنند.
احساس میکنم این خشکسالی هولناک و این تنلرزههای پشت سرهم، نه شعلههای انتقام که نالههای بیرمق، پرمهر و مادرانه طبیعت است که:
بچههای من! رحم کنید!... به خودتان رحم کنید.
***
حرفهای محقق داماد را در جستجوی عکس شیرکوه پیدا کردم و خیلی به دلم و فکرم نشست. کجا بودی تا حالا مرد حسابی؟