گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۰۷ ق.ظ

قشنگم در آینه تو!

دخترک نشسته بود در قاب تصویر و تماشایش می‌کردم. غمگین بود و بالاخره زبان به درددل باز کرد. می‌گفت:‌ پدرم را دوست دارم. خیلی خیلی بیشتر از مادرم.  خیلی حس تلخ و ناهنجاریست. می‌شود راجع به آن حرف نزد. می‌شود تظاهر کرد لبخند زد در آغوش کشید،‌اما با دل نمیشود صادق نبود.

از حال دل بی‌ادب ناهنجارش دلگیر بود. باور داشت که  آدمیزاد،‌ کانون مهر و عطوفت و لطافت را طبیعی است که خیلی زیاد دوست داشته باشد.

خیلی وقت است که جای و جان و حال مردها و زنها و به خصوص پدرها و مادرها را زیر نظر دارم و این را فهمیده‌ام که خیلی وقتها آنچه یکی ندارد نشان از بخل دیگری است و آنچه یکی دارد نشان از سخاوت بی‌حساب دیگری است که آنقدر بخشیده و نگرفته که دستهایش و درونش خالی شده. یک روز بالاخره به خود آمده و می‌بیند که خالی و زشت شده و مذبوحانه و مظلومانه تلاش می‌کند عزت نفس باقیمانده‌اش را پاس دارد. اما چون بلد نیست تبدیل می‌شود به یک آدم خودستای دوست نداشتنی.

کاش می‌توانستم به دخترک یاد بدهم که پشت این خودستایی معصومانه و دوست نداشتنی،‌یک عمر " دیده نشدن" و "تحسین نشدن" را بفهمد. شاید درد دوست نداشتن و حتی خود دوست نداشتنش خوب شود کم کم.


***

پائولو کوییلو هم در داستانی از کتاب "زهیر" این ماجرا را به نوعی در قالب روایت دو اتش نشان تعریف کرده است.



موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۲۹
نجمه عزیزی

نظرات (۲)

جانا سخن از زبان ما می گویی
خیلی زیبا بود...نه فقط برای پدر مادرها.... که برای همه....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی