گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ب.ظ

قلعه حیوانات در ربع قرن گذشته

اولین بار که کتاب " قلعه حیوانات" را خواندم، 16 ساله بودم. دانش‌آموزی تنها که درس تاریخ را به قول فروغ، دیوانه‌وار دوست می‌داشت! مفاهیم مرتبط با انسان،‌ تاریخ و اجتماع،‌ تکانم می‌داد و زنده‌ام می‌کرد. عاشق تاریخ بودم و از آن‌جایی که برای یک دختر نوجوان، آن‌هم بچه آفتاب مهتاب ندیده‌ی یزدیی مثل من، شیفتگی به مفاهیم صرف، ملموس و قابل تعریف نبود،‌ ترجیح میدادم که خود را عاشق معلم تاریخمان ارزیابی کنم.

آن آدم شریف و خردمند،‌ با عنایتی پدرانه به عواطف پرشور من دیگ معنا را بار گذاشته بود و با معرفی کتابها و نشریات مختلف می‌کوشید آش ماندگاری از آن حال ناماندگار بپزد! نوبت به قلعه حیوانات که رسید خودش برایم آورد.

کتاب را خواندم و از بیرحمی عریان ماجراهایش به خودم لرزیدم. یادم هست که با یک مداد،‌ تک‌تک تناظرهایی را که بین ماجراهای پیرامونم و اتفاقات کتاب می‌دیدم در حاشیه صفحات می‌نوشتم (آن‌روزها تازه سرود ملی را عوض کرده بودند!)

یادم هست قبل از این‌که فرصت کنم و روی حواشی پاک‌کن بکشم،‌ برادر بزرگم آن را دید و حسابی دعوایم کرد. بعد خوب خوب پاکش کردم اما این مشقی بود که با همه بامزگی و غم‌انگیزیش در ذهن من حک شده‌بود.

بسیار پریشان شده‌بودم، دختر احساساتی درونم تکلیفش را نوشته بود و دختر چریک و انقلابی درونم مسلسلش را روی شانه گذاشته‌بود و آماده بود تا به ناپلئون شلیک کند و توسط سگ‌ها ریزریز شود! در این لحظه بود که معلم تاریخ دوباره ظاهر شد.

معلم تاریخ با آن سبیلهای پرپشت و هیکل درخت‌آسایش (بعدها فهمیدم که به رتباتلری که 

بچه‌ها میگفتند و من نمی‌شناختم خیلی شبیه بود J)  برایم جمله‌ای از بالزاک نوشت:


خواستن، سوختن است. توانستن نابودی است. دانستن حیات است.


سوختنِ خواستن و نابودیِ توانستن را می‌شناختم اما حیاتِ دانایی مفهوم مبهمی بود که مرا به فرداها متصل می‌کرد و حسی تازه بود.مفهومی که مثل یک شمع کوچک، وسط تاریکی سنگین قلعه حیوانات نشست و تا امروز به رغم هر‌چه باد و طوفان نامراد، کم وبیش روشن مانده است.

این جمله را در تمام این سالها بارها و بارها نقل کرده‌ام با دوستانم، سر کلاسها،‌ با معلم‌هایم و... اما هنوز برق تازگی و عمقش کم نشده و هنوز روشنم می کند.

وقتی هم که تبعیت از باکسر (‌به رغم واقع‌بینی تلخ بنجامینی) را در نوشته‌های آقای شعبانعلی دیدم باورم به خرکاری بیش‌تر شد! البته خرکاری خردمندانه در مسیر دانستن و بینش و سیستم‌. دانش و بینش و باور به سیستم به جای فرد، شاید مانع سلاخی آن‌همه آرمان و پاکبازی باکسر می‌شد... آخ این بار هم مثل 16 سالگی، برای باکسر کلی گریه کردم.
چه میخواستم بگویم؟ پاک فراموشم شد!‌ چند روز پیش کتاب "قلعه حیوانات"‌دوباره به دستم

 رسید. یک دوست خیلی خیلی عزیز، برایم فرستاده بود و یک همشهری مهربان و زلال و 
متممی، زحمت آوردنش را کشید. دست هردوشان درست! نشستم و دوباره یک نفس 

خواندمش.

***








موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۷/۰۳
نجمه عزیزی

نظرات (۵)

۰۳ مهر ۹۶ ، ۲۰:۱۶ سینا شهبازی
نجمۀ عزیز، خواهر بزرگوارم
اون سرودی که لینک دادی رو رفتم دیدم. کلیپش که راستش کار نکرد ولی متنش رو خوندم و کلیپش رو هم از اینجا دیدم، انصافاً خیلی جالب بود. فکر نمی‌کردم سرود ملی‌مون توی این سال‌ها دستخوش تغییر شده باشه که به لطف شما، این رو فهمیدم.
https://goo.gl/6SASXR
در مورد اون تناظرهایی که نوشتی، خیلی کار جالبی کردی. راستش من که دفعۀ اول خوندم، جرأت این کار رو پیدا نکردم. شاید هم به ذهنم نرسید. ولی دفعۀ بعد که روی کتاب شهرزاد می‌خونم، سعی می‌کنم این کار زیبا رو روش پیاده‌سازی کنم.
در مورد قسمت آخر نوشته‌ات و اظهار لطفت هم بی‌نهایت ممنونم. من که کاری نکردم. شهرزاد زحمت کشید و برات آورد.
پی‌نوشت (به شهرزاد): شهرزاد جان. من رو ببخش که فراموش کردم محتویات ایمیل رو برای ایشون فروارد کنم و تنها کاری که کردم، این بود که با یه تأخیر طولانی، کتاب رو به دست دوست خوب‌مون رسوندم.
پاسخ:
بازم ممنونم آقا سینا! یعنی اصلا تغییر سرود ملی را نشنیده بودی؟ خب این نشون میده من چقدر باستانیم!
 
ضمنا حالا فوروارد فرما پسر جان!
سلام
سپاس از بیان تجربه خوب‌تان....
برای من هم خوانش کتاب قلعه حیوانات، چنین تجربه‌ای را به همراه داشته...

استفاده کردیم ...
موفق باشید.
نجمه عزیزم
از خوندن نوشته ی قشنگت، مثل همیشه لذت بردم.
خیلی خوشحالم که این هدیه رو دوست داشتی و خوندن دوباره ی این کتاب، برات یاد آور اینهمه خاطرات دوست داشتنی بوده.
عکسی هم گذاشتی عالی بود. یاد عکسهای مدرسه ی خودم افتادم با معلم های نازنینمون.
رت باتلر :))) البته سیبیل های رت باتلر، جذاب تر بودااا! ;) :)))
خیلی خوب بود. منو بردی به اون دوران که من و دوستهام هم با خوندن کتاب بربادرفته، توی حال و هوای شخصیت های اون کتاب، مثل اشلی و چارلز و استوارت و ... بخصوص رت باتلر بودیم. :)
یادش بخیر.
یادآوری شیرینی بود.

پی نوشت (برای سینا) :
سینا جان. That's ok! :) 
خیلی لطف کردی و بازم ببخش که خواستم با یه تیر دو نشون بزنم، و تو رو به زحمت انداختم. ممنونم ازت. :)
پاسخ:
شهرزاد جان خواهر عزیزم...نمی دونم چرا پاسخم به کامنتت که ( چند ساعت پیش نوشتم ) ثبت نشد. 
از لطفت برای ارسال کتاب و هدیه دادن تجربه دوباره مطالعه اش در عنفوان میانسالی واقعا ممنونم. 
 حال و هوای شما و دوستات حتما شیکتر ما بوده چون مطمئنا جوونتر از من هستی. در حد امکانات ما اون سبیلا کلی هم رت باتلری حساب میشد!    ما آخر خلافمون از کرخه تا راین بود :)
خواستن، سوختن است. توانستن نابودی است. دانستن حیات است.   نشنیده بودم... جالب بود.... کتاب تاریخ و معلم دینی  دو موجودی بودن که  می دیدم حالم بد می شد.....  همیشه فکر می کردم نه اولی شبیه تاریخه و نه  دومی شبیه دین.... ولی معلم تاریخمونو دوست داشتم.... چون شبیه  کتابش نبود... شبیه تاریخ بود....
و یه چیز دیگه اینکه اگه تاریخو درست ساختی  عبرت گرفتی... وگرنه  تکرار تاریخ نشون می ده خوندن و نوشتنش اونقدرا پر ثمر نیست....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی