ملت عشق!
کتاب ملت عشق را یکشنبه شبی حوالی 9 شب دست گرفتم و دوشنبه عصر، حوالی ساعت 7 تمامش کردم. رمانی قطور بود و خواندنی! این رمان، ماجرای شمس و مولوی در دل تاریخ را روایت میکند به موازات زندگی خانوادهای امروزی در بوستون.
در داستان تاریخی، منزل به منزل، راوی عوض میشود، هر شمه از داستان را، به اقتضای ماهیت زمان و مکان، شمس، مولوی، پسرش، دخترش، همسرش و حتی افراد گمنام و غیرمستندی مثل روسپی قونیه، گدای جذامی، رند شرابخوار، متعصب تنگنظر، محتسب تیرهدل و... روایت میکنند واین تغییر زاویه دید، بسیار زیباست. هرچند گمان نمیکنم چندان بدیع باشد. پیشتر هم در "منِ او"ی امیرخانی و رمان نوجوانانه " وقتی مژی گم شد" نمونههای تقریبا موفق این سبک را دیدهبودم.
داستان بسیار پرجاذبه امروزی اما، در مورد زندگی مرفه و یکنواخت خانوادهای معمولی است که در طوفان اتفاقی عظیم، متلاطم و دگرگون میشود. "الا" زنی در آستانه 40 سالگی سالهای سال است که از تحصیلات، علائق و مسیر شخصی زندگی خود کناره گرفته و خود را وقف خانواده و آشپزخانهاش کرده است. حالا بچهها نوجوان و جوان شدهاند و الا هرچه لحظههایش را زیر دست و پای انها پهن میکند باز وقت اضافه میآورد. بالاخره با همکاری و پیگیری همسرش (که الا را سخت متعجب کرده) شغلی با عنوان دستیار ویراستار در نشری معتبر پیدا میکند. در اثنای داستان و در جهشهای زمانی و مکانی متعدد، الا با نویسنده داستان شمس و مولوی، آشنا شده و تبادل ایمیل با او کمکم وجودش را و دنیای ساده و امن ومحدودش را زیروزبر میکند.
به نظر من ارزش خواندن داشت، هرچند شمس تبریزیش شباهت چندانی به یک مرد مسلمان آنهم قرن هفتمی نداشت و رهبانیتی مسیحی را مینمود! دستکم "پائولوکوئیلو"یی بود در هشتاد سالگی ( و نه چهل سالگی، صددرصد!)
کلا ردپای عرفان "پائولوکوئیلو" و پند و اندرزهایش را در خیلی از مفاهیم و دیالوگها میشد دید. ادبیات مولوی و کراخاتون و حتی شخصیتهای عوامانه روسپی و جذامی و ... خیلی شیک و امروزی بود و خب نمیدانم اینها که گفتم به خودی خود عیب محسوب میشود یا نه.
قرائت شمس تبریزی از آیه 34 سوره نسا بامزه بود و برای من که عمری با این آیه کشتی گرفتهام جالب و قابلتوجه به شمار میرفت.
و اما در سمت امروزی ماجرا، اقرار میکنم با حالِ کسی که از خیانتهای متعدد، شیک و تمیز دیوید، (همسر الا) و از سکوت منفعلانه و توام با سردی و بیچارگی زن مفلوک، کلافه شده، از وزیدن نسیم بیوفایی الا خشمگین نشدم و قدم به قدم، او را تا گام گذاشتن در دنیای تازهاش بدرقه کردم و بلکه پشت سرش آب هم پاشیدم! اما دروغ چرا؟ حواسم بود که به اندازه شیرزنان رِندی که عزیزشان را از دل مجسمه نخراشیده دیویدشان صبورانه میتراشند و صیقل میدهند و به خودشان و دیویدشان و عزیزشان تقدیم میکنند برایش کِل نکشم!
بالاخره صدای جادویی اذان صبح در بیمارستان قاهره پیچید و توانست عذاب وجدان ناشی از همان میزان ِ کمِ کِل کشیدن را کمی فقط کمی دستبهسر کند و احساس کنم که بله ناراحت نباش حضرت حق هم تشریف داشتند از اول تا حالا!
***
"ملت عشق"، کتاب است خواندنی و حتی گاهی اگر چیزی دم دست آدم نباشد قابلیت دو یا سه بار خواندهشدن را هم دارد. اما من تیراژ بالا و استقبال میلیونی از آن را به اشتیاق و تشنگی روزافزون جهانیان برای جستجوی عشق و معنی در زندگی زمینی نسبت میدهم، نه لزوما نگارش عالی و منحصر بفرد آن. چیزی که من از آن به عنوان آرزوی معصومانه آدمیزاد برای آشتی دادن پدر و مادرش، آسمان و زمین تعبیر میکنم.
فقط صبر کنید تا من رمانم را بنویسم!