گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ق.ظ

من و ساقی به هم سازیم...

ماجرایی که در منا پیش آمد

 خیلی هولناک و عجیب بود...

نفسم تا چند روز تنگ بود، انگار هوا کم باشد...

انگار روحم 

تو بدنهای کبود اون آمها لحظه جان دادن حلول کرده باشد.....

انگار همراه همشون هی له شدم و هی مردم...

اشک بود و ...اشک و گاه حتی فریاد و ناله...

حالم شبیه 88 بود که حس میکردم هیچ نیرو و اراده ای ندارم 

و عن قریب با هراس جان خواهم باخت...

چند روز این جوری بودم.

 و چند روز بعد

 مچ خودم را موقع سرچ عکس ها و فیلهای فاجعه 

گرفتم....هی !! چه کار میکنی؟

حس کردم کنجکاوی و هیجان دارم بیشتر

حس کردم از بازی با جراحت این زخم خوشم میاد!

انگار که با کمک اون تلاطم، درونم را بیشتر حس میکردم...!

انگار از بی تفاوتی و فضای خاکستری روحم فرار می کردم،‌

اما به کجا؟

به دامان اشک و خون و مرگ...

دلم به حال خودم سوخت...احساس خطر کردم و همزمان احساس گناه کردم.

دکمه توقف را زدم و چنگ انداختم به دامن مطرب مهتاب رو...




                                                                                      

****

این لینک مرتبط را خیلی پسندیدم








موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۱
نجمه عزیزی

نظرات (۱)

درسته.حست رو درک میکنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی