يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ب.ظ
شعر وصل...
چشمت میان پنجره پیدا شد
پلکی زدی و چشم جهان واشد
لب باز کرد دفتر دستانم.....
با این مداد خسته هماوا شد
خاک کویر تشنه به وجد آمد
با سر به سمت سینه دریا شد
دریا به سمت خاک قدم برداشت
با هرچه موج و اوج در او جا شد
گفتم که من..که تو..من وتو گم شد
دنیا تهی ز هرچه بجز ما شد
هرگز مباد هیچ خبر کس را
زان لحظه شگفت که ما را شد...
برچسبها: شعرهای من
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۵ خرداد۱۳۹۳ساعت ۱۲:۰ بعد از ظهر توسط سایه
۹۴/۰۸/۱۰