سلام دوباره...
سلام
اوایل فکر میکردم باید قاظع بود و حتمی و مطمئن.
باید یا کاری را شروع نکرد یا اساسی شروع کرد و قدم پس نگذاشت.
اما دیدگاهم را عوض کردم.
حالا چرا؟
آیا بعد از پژوهشها و مطالعات فراوان
به این نتیجه رسیدم که دیدگاهم به لحاظ فلسفی غلط است؟
خیر...
ماجرا چیز دیگری است!
جانم بالا آمد
بس که هی شروع کردم و هی رها کردم
بس که هی با خودم جنگیدم و به خودم و اهمالهایم بد وبیراه گفتم.
چاره ای نمانده برایم جز این که خودم باشم، نجمه !
با همه اهمالها و بی نظمیها و ناتمامیها...
***
همین جا اعتراف میکنم
که اگر چه تقریبا مطمئنم که نوشتن منظم
برای من
راه ناگزیری به شمار میرود
تا دل و دین و دنیا را با هم دریابم،
اما باز هم احتمال رها کردن و رها شدن سر جایش هست.
با این حال دوباره شروع می کنم دانه پاشیدن
برای به دام انداختن مرغ زیرکی که خودم باشم
حتی برای چند ماه یا چند هفته...
دوست دارم قول بدهم که هر هفته دوشنبه با مطلبی تازه به روز خواهم بود.
بیا و برو هم که بکنی جات محفوظه. نگرانش نباش