جایی میان بی خودی و کشف...
از فروردین امسال به نوشتن کتاب خاطراتم دچار شدم. چقدر وجد و شگفتی و درد به ارمغان آورد برایم. حالا نوشتن تمام شده و درگیر ویرایشهای نهایی هستم و تازه دارم متوجه میشوم که این کتاب کار تدریس را برایم دشوارتر کرده است.
به اندازه همهی لحظههای نکبتی که از بعضی استادها و کلاسهایشان کلافه بودم از کلافه کردن شاگردهایم می ترسم و به اندازه تمام عشق و حیاتی که از معدود استادانم گرفتم از خودم توقع اشتعال و معجزه دارم.
کارم یکجور تلخ و بدی خودآگاه و سخت شده است. تنها امیدم جملات انگیزشی نخ نما شدهی قدیمی است! مثل این که: همواره آخرین لحظه قبل از طلوع سردترین و تاریکترین آنست.
هر بار کتاب را میخوانم متوجه میشوم که رویهام در تمام این سالها یافتن گنجها بعد از رنج بوده . خیلی دوست دارم یکی بیاد فیلمو نگه داره لنز دوربین را تمیز کنه منو ماچ کنه و بگه: ببین مال کثیفیای لنز بود! حالا کافیه دکمه رو بزنی و تماشا کنی و ثبت کنی و حالشو ببری!
میشه یعنی؟
یکی امضا شده اش از همین الان مال منه