شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۰۹ ق.ظ
در گور خفته است...
بر خاک خشک و شور احساسم
باران حسرت می چکد نم نم
حس می کنم پابست اندوهم
اندوه تلخی که مرا محکم...
در بند خود میپیچد و انگار
یک بخش روحم میشود کم کم
دلتنگم از دلتنگی مردم ...
دلخسته ام از آدم و عالم...
ای کاش در این کشتزار مرگ
ای کاش در این قحطی آدم
یکباره مردی میرسید از راه
میگفت : مردم سیب آوردم
ای کاش دستی شاخه شب را
پیوند میزد با سحر کم کم...
ای کاش میفهمیدم این را که
تنها دلیل بودنم هستم...
۹۵/۰۸/۱۵