آنگه شود صاف...
آخرین شب چهل سالگی را تا خود صبح خواب دیدم.خواب بین حرفه ای شدم از فرط ممارست و پشتکار و خب این هم دستاوردیست برای خودش.
خواب دیدم معلم محبوبم با همسری خوب و سه فرزند نوجوان همسری جوان اختیار کرده و من که آرتمیس خونم حسابی زده بالا هی دست و پا می زنم که کاری کنم . هروله کنان بین معلم و همسر میانسال و جوانش در رفت وامدم و چک و چانه میزنم . هر سه متقاعد میشوند که در فاجعه غوطه ورند و باید کاری کنند و هیچ یک کاری نمیکنند.
دم خودم گرم ! در پلان آخر خوابم به معلم می گویم: همه چی به کنار ! تو حق نداری لجن بپاشی به چهره خودت در من ! که بیست وچندی سالست باور و تحسین و ارادتم را تقدیمت میکنم بی هیچ ترسی، چرا که تو را تنها مردی دیده ام که فرق بین قواعد زمین و آسمان را بلد است..
بیدار میشوم و خواب شیک و مفهومیم با پایان باز جا میماند همان جا.
فخ فخ میکند سر صبحی کودک درون چهل سالگیم.. خانه ام یخ کرده محض خودشیرینی پیش لایه اوزون که احتمالا به هیچ جایش نیست و به ریشم می خندد.
لای لباسهای بافتنی گیر کرده ام و حتی نمیتوانم بر پدر طراح خانه ام لعنت بفرستم. آرزوی پول و جنون توامانی میکنم که دوباره خانه بسازم با اتاقی کوچک و در و پیکر دار و آفتاب گیر و پر از رنگ و خالی از پریشانی و ....
بحران میانسالی را بی آداب و ترتیب ویژ ه ای در برکشیده ام . حرف تازه ای ندارد امروز. مقداری خوشحالی نسبتا خالص به خاطر سه نفری که با کتاب و نقاشی و گل سرخ پناهم دادند و مقداری هم اندوه خالص بابت این زندگی بدون دوست که به شکل رقت آوری فقیرانه و حقیرانه شده. این که در پایان چهل سالگی دوستی دور و برم نیست که یک فنجان چای بنوشیم با هم و از جراحت لایه اوزون حرف بزنیم. احساسم نه خشم و افسردگی که سرافکندگی و بی عرضگی است و میدانم خیلی پیش از این پاییز باید این لحظه چای و درد و دل را می کاشتم تا امروز سبز باشد.
***
پی نوشت: دم خالق گرم داره برف میاد.