چه کردی با خودت ...
یکی می گفت مثل زیتون می مونه !
اولش نمی تونی بخوری
بعد خوشت میاد
بعد معتادش میشی!
اولین بار که همکارم گفت از ترانه های محسن چاووشی خوشش میاد
(و بلافاصله بدون این که بپرسه مایل هستم یا نه)
موبایلشو تو حلقم کرد که گوش بدم!
بعد چند ثانیه پسش دادم،
گفتم خوشم نیومد!
تازه همون لحظه هم، خودش
از نظر سطح سلیقه و زیبایی شناسی!
چند درجه پیش چشمم سقوط کرد !
اما امان از روزگار و رفقای ناباب و نوجوان داری!
شنیدن جسته گریخته و غالبا ناخواسته
بالاخره گرفتارم کرد،
گو این که چاووشی گوش کنهای اساسی
علاقه زیادی به هم گوش کن دارند
و بدون پایه صفا نمی کنند انگار!
حالا مدتها با لذت گوش می کنم، اما ته ته ذهنم احساس می کنم
حق با همون قضاوت اولیه ام بود
و برای آن بخش از شخصیتم که ترانه چاووشی دوست نداشت
بیشتر احترام قایلم!
شعرهای ترانه هایش بعضا داغونند(از جمله فقره ریختن رگ در خون که اخر خلاقیت و ساختار شکنیه!)
بعضیاشم که از شاعرای حسابیه و انصافا خوب انتخاب می کنه
اما با بعضیهاش ارتباط عجیبی برقرار میکنم که نمی توانم خوب بودنش را بپذیرم
و با بدجنسی احساس می کنم
خواننده و حتی شاعر اتفاقی به آنها رسیده
و حواسش نبوده که دقیقا داره چه میگه!
یعنی فضای ترانه انقدر خش دار و زبر و آشفته و زخمیه
که اصولا نمیشه باور کرد که کسی دقیقا حواسش به چیزی بوده!
مثلا اون ترم که با بچه های دانشکده کلاس داشتم اون تکه یِ
" من از شکار نکردن
شما از این که شکارم نبوده اید
شکارید!" حسابی منو گرفت. انگار دقیقا همونیو می گفت که من بودم.
با" قدیما هر گلی
شناسنامه داشت
تموم می شد و
بازم ادامه داشت..."
از امیر بی گزند هم مثالهای زیادی میشه زد.
"البته یادم نمیره وقتی جوون بود با فوت خورشیدو خاموش می کرد"
خلاصه که دلپذیر است اما اعتماد مرا نسبت به دلم سلب کرده است!