چند سال پیش در سفر به لرستان متوجه چیز عجیبی شدم. از راه رسیدهبودیم و در محوطهی هتل دانشگاه گربههایی بینهایت لاغر دیدم؛ گربههایی که با التماس دلخراشی نگاهم میکردند. متحیر بودم که یعنی لابلای این کوه و تپههای سرسبز هیچ جک و جانوری که بتواند خوراک این بیزبانها شود نیست؟
کسی که وارد بود توضیح داد که اینها گربههای سلفی هستند؛ گربههایی که عادت کردهاند از تهماندهی غذای انسانی و بدون هیچ جستجو و تلاشی تغذیه کنند؛ تابستان که میرسد اوضاعشان همین است.
البته ما هم مثل بقیهی خالهخرسهای حیوانآزار تهماندهی غذایمان را برایشان گذاشتیم و نشستیم به تماشایشان و از حس تخدیرکنندهی «ما خیلی خوبیم» نشئه شدیم. تماشای نگاه عجیب و سپاسگزارشان حس عجیب و بیبدیل و اعتیادآوری داشت که در خاطرم ماندهاست.
هرچه آگاهی محیط زیستیام بیشتر میشود بیشتر متوجه میشوم که دورشدن از طبیعت و بازیچهکردن آن فقط در قالب آزارهای مستقیم نیست؛ درختی که بیشناخت و بیبرنامه میکاری شاید آبی باشد به آسیاب بیابانزایی و شکمی که بدون دیدن تاثیر آن بر کل سیستم سیر میکنی شاید به کل و حتی به صاحب همان شکم لطمههای پیچیده بزند.
حیوانی که به غذای انسانی (که غذایش نیست) عادت میکند خلق و خوی شکارگری خود را کم کم فراموش میکند؛ به اتکای این کمکها و دورریزهای غذایی، یافتن غذا از چرخه را جدی نمیگیرد و بیحساب تکثیر میشود. این تکثیر بیحساب در جامعهی شهری منجر به قاتل یا مقتولشدن حیوان بینوا میشود یا اینکه او را راهی پناهگاهها میکند.
و پناهگاه کجاست؟ اگر مثل من تصور کردهاید که باغ حفاظتشدهایست که سگهای رها خوش و خرم در آن زندگی میکنند اشتباه کردهاید! روزی که به بازدید پناهگاه شهرمان رفتم دیگر هیچوقت مثل قبل نشدم و برنگشتم به تنظیمات کارخانه!
حیوان بینوا در قفسهای آهنی بزرگ وسط کویر به تفکیک جنسیتی و سنی نگهداشته و تغذیه میشود تا زمانی که...بمیرد. البته گویا روال بر عقیمسازی و رهاکردن بوده ولی از آنجا که عقیمسازی کار هزینهبری هست به سادگی انجام نمیشود.
آن روز وقتی وارد شدیم چنان التماس ترسناکی در واق واق دستجمعیشان بود که چند ثانیه بیشتر نتوانستم دوام بیاورم و دویدم بیرون؛
آه از این عشق به انواع ستم آلودهی بشر دو پا!
***
اینجا و اینجا و اینجا هم در این مورد توضیحاتی داده شده است.
***
همهی اینها به کنار وقتی که در سایت آموزشی وزین متمم (که برای بسیاری از جمله من طلایهدار تفکر سیستمی و نگرش بالغانه ورای احساسات لحظهایست) تحت عنوان عادتها و رفتارهای مربوط به محیط زیست کامنتی را پرطرفداتر از همه دیدم که سه مورد از پنج اقدامش حول موضوع غذایی دهی به حیوانات رها میچرخید فهمیدم که چقدر در مورد این مساله غفلت و کمکاری زیاد است.
قبل خواب آنقدر چشم در چشم ستارهها به حال و روز سرزمین یتیم و به آب و برق و فردا فکر کردهبودم که در عالم خواب به هیات رویایی سورئال رخ نمود: خواب دیدم مردم روزهاست که شرکت توزیع برق را اشغال کرده و بست نشستهاند.
میدان را که دور زدیم همسرم گفت: شعبانعلی اگه راس میگه با این جماعت وارد مذاکره بشه و متقاعدشون کنه که دودمان خودشون را بر باد ندن و از راه مفیدتری مبارزه کنن!
میرفتیم و تعیین تکلیف میکردیم و گردی به دامن کبریایمان نبود که رسیدیم به دستگاههای بزرگ بازیافت. ناگهان متوجه شدم که شهرام ناظری را در حالت زنده و روی یک برانکارد وارد دستگاه کردند! شعبانعلی هم نفر بعدی بود که خشنود و خندان روی برانکارد دراز کشیده و منتظر بود!
وحشت لحظهی از هم گسیختن لالم کرده بود اما همزمان در گوشهای از ذهنم به این فکر میکردم که عجب گرانولی بشه!
آشوویتسی بود؛ همزمان هیتلر بودم و چند میلیون یهودی؛ ترس و نفرت و شوق و هیجان در هم میلولید...
****
بلد نیستم آنچه برایم مهم است بخشی از زندگیم باشد و زود همه جا را تسخیر میکند. این روزها آنقدر ذهنم درگیر پرهیز و بازمصرف و بازیافت و درکل منابع هست که بر هر زاویه و منظر از خیالم رد پایشان پیداست. جالب اینکه هیچ یک از این دو آدم را به عنوان آدمهای محیط زیستی نمیشناسم. ناخودآگاهم احتمالا یکی را بابت رابطه قشنگ و معنادار "بیایید بیایید" ش با طرحمان وارد بازی کرد و دیگری را بابت تعهد دیرینش به منابع انسانی :)