گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...

روزنوشته ها

گاهی من...
آخرین نظرات
يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۳۸ ب.ظ

شعر ناتمام خانه تکانی...

  


چند سال است که در شبکه‌های مجازی خیلی به خانه‌تکانی گیر می‌دهند. گیردادنی هم هست بدمصب! ولی با اینحال من طرفدارش هستم حتی اگر کفرم را در آورده‌باشد و از دستش عصبانی باشم. 

میدانم برای نشان‌دادن اشتباهات ما در سبک زندگی، آینه بیرحم و راستگویی است! میدانم اگر روح خانه را لمس کنم و اگر بر زندگی خانه راه بازکنم به تکاندن نیاز نخواهد داشت؛ اما تا آن زمان کماکان خواهم تکانید!

  در عنفوان میانسالی بلد شده‌ام تمیز کنم اما در آن غرق نشوم و نگذارم گلوی زندگی را بفشارد.

  بلد شده‌ام در حد وسع، شادی و بهار و خاک و باغچه را بیشتر از رفت و روب دریابم پیش پای فروردین. فروردین نازنین نباید قربانی نوروز و ما آدمها بشود. کاش روزی برسد که فروردین و بهار دوباره دست در دست هم زندگی را جشن بگیرند. کاش طبیعت دوباره نفسی تازه کند و امسال حالمان به شود.

امروز در تکاپوی کارهای پایانی اسفند و تیک زدن لذت بخش لیست، مرتکب این غزل شدم:

 

غم زمانه خورم یا که خانه را بتکانم؟

خمار دوست کشم یا غبار کهنه نشانم؟

به چشم سرمه‌کشم یا به چین پیرهنم نخ؟

به زلف شانه کشم یا ز شانه خاک تکانم؟

دوباره خستۀ آشفته‌حالی دم عیدم

دوباره گیجی و تشویش، در سراسر جانم

بهار می‌رسد و خانه‌ام هنوز مشوّش

به طاقتی که مرا نیست از که داد ستانم؟

به طاقتی که ندارم چقدر شستن و رُفتن

چقدر خاک نشیند بر آشکار و نهانم؟

برای یار نوشتم: برس به داد! کجایی؟

جواب داد که: "جانا به فکر جُستن نانم!"

رها کنم دل آشفته تا بهار بیاید

پر از شکوفه کند جسم و جان و جان جهانم

به سمت آینه لبخند روشنی بسرایم

"بخند بانوی خسته" برای خویش بخوانم

چو میتوان به صبوری کشید جور زمستان

چرا بهار نباشم؟ چرا ترانه نخوانم؟

هراس تشنگی خاک را به اشک بشویم

روم به باغچه تا بذر انتظار فشانم

قلم به دست بگیرم میان صفحه برقصم

میان باغ نهال امید تازه نشانم

***

( با اجازه سعدی و استاد شجریان البت)




۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۳۸
نجمه عزیزی
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ق.ظ

چاپ شد کتاب شعرم!






بالاخره بعد از کلی دوندگی و وقفه "قرص ماه" مان از پشت ابر نمایان شد. نکته باکلاس کار این بود که کتاب بخاطر کلمه "خدا" در دو شعر مدتی در ارشاد ماند! 

شعر صفحه 33 را به عمد گذاشته بودم برای عمو قیچی بدست که شنیده بودم دست خالی ماندن را دوست ندارد. اما از آن عبور کرد و به جایش دو بار "خدا" را برنتابید. یکبار آنجا که تنهاییِ مادرم را شبیه تنهایی خدا خوانده بودم:

چقدر مثل خدایی چقدر تنهایی!

 و یکبار در یک احوالپرسی عربی با دریا از طرف خدا به دریا سلام داده بودم:

من کیم؟ از خود خدا بر تو

و علی آله سلام و صلا!

***

امیدوارم بعد از این عشوه‌های شتری محتوایی،‌تصمیم بگیرید روی این لینک کلیک کنید و کتاب را بخرید تا پولی گیرم بیاید :) 

 دلم لک زده برای پول شعر؛ حس غریبی دارم که باید جادوی شفابخشی داشته باشد.

لطف کنید اگر تجربه‌ای در باره تبلیغ، توزیع و فروش کتاب (بخصوص کتاب شعر) دارید با من در میان بگذارید. راه دوری نمی‌رود.




۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۱۳
نجمه عزیزی
چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۳۷ ب.ظ

غباری به اسم " شفاف اندیشیدن"

امروز چند ساعت پشت سر هم "هنر شفاف اندیشیدن" را خواندم از اینرو حسابی ناشفاف و غبارآلود شدم. اصلا خوشم نیامد و حسم تقریبا مشابه حس بعد از خواندن کتاب "بیشعوری" هست.

به نظرم رولف خان نشسته سمت چپ و هر چه زورش رسیده نیمکره راست را حاشا کرده‌است. از پشت عینک او دنیا مجموعه‌ای تصادفی و بی‌مزه است که باید مراقب باشی شگفت‌زده و مسحورت نکند و خدای‌نکرده قلبت را تکان ندهد!

طبق برداشت من از این کتاب پدیده‌هایی مثل همزمانی، تله‌پاتی، عمل و عکس‌العمل و حتی روابط علی و معلولی از نظر نویسنده، بی‌پایه و ساخته اوهام بشری است؛ ضمنا گروه کری که هر 35 نفرشان دیرتر از همیشه و بعد از انفجار کلیسا به آن می‌رسند نباید تحت تاثیر لطف الهی قرارگیرند چرا که طبق قانون احتمال می‌توانست آنگونه هم نشود!

عه عه عه... صد شماره نشسته شمرده تا مجابت کند کنترلی بر زندگیت نداری و نتیجه تصمیمها چیزی را ثابت نمی‌کند.

نتیجه‌گیری آخرش دیگر تیر خلاص بود! بخاطر مثال مجسمه داوود یک روزی از طرف میکل‌آنژ یقه‌اش را میگیرم؛ اینکه میکل آنژ گفت: "هرچه را داوود نبود تراشیدم"، یعنی "بر داوود تمرکز نکن و بر هرچه که داوود نیست متمرکز شو و آن را بتراش" ؟

حالا دروغ نگویم بعضیهایش را دوست داشتم مثل شماره 33 و بعضیهایش را نفهمیدم مثل شماره 39 ولی در کل صبح خالی و تنهای زمستانیم را به فنا داد و کلی چیزهای دیگر خواندم تا حال بدم را بشورد و ببرد.

***

-چون همه کتابهایش را نخوانده‌ام حق ندارم نقدش کنم؟ اسمش را بگذارید نق!

-صبح زیبای زمستانیم را پس بده رولف!

-مطالب مربوط به جذب و موثر بودن و اعتماد به جهان، کوچه‌بازاری، شبه علم و خرافات است؟ وقتی بلد است حال درون و تعادل بیرونم را بیشتر کند و برای بهبود حال سیاره انگیزه‌ام ببخشد، آن را بر مطالب مقطر علمی‌ای از این دست ترجیح می‌دهم.





۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۳۷
نجمه عزیزی
شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ق.ظ

یادی از "باکستر" خدا بیامرز!

این نوشته به اینجا منتقل شد.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۱۰:۳۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۷ ق.ظ

زمینِ خسته و آسمانِ خوددار...


  شاید "امید"، توهم باشد؛ اگر اینطور است ترس هم می‌تواند توهمی بیش نباشد؛ اما توهمی قدرتمند که گاهی فلجت می‌کند. در حالیکه از هراس نابودی و زیستن ناروا فلجم نگاهم را مثل هر صبح به شیرکوه می‍اندازم و میبینم که هنوز خشک و خسته هست و به همان رنگ آبی سرد و تابستانی.
  امسال حتی دعای بارن و برف هم برایم دشوار شده و احساس می‌کنم وقتی اینطور با بیرحمی خنجر را در سینه مادرمان فروبرده‌ایم و همه اندوخته‌اش را به باد داده‌ایم،‌ چرا چرا باز باران بیاید؟
 آسمان مثل ما بی‌ملاحظه نیست و خیال می‌کنم تدبیر کرده که چندی باران نیاید و باد نوزد؛ بلکه اساسی میان هنرهایمان احاطه شویم و از آنچه فراهم کرده‌ایم تا اعماق ششهایمان مستفیض شویم؛ بلکه آرام بگیریم؛‌ بلکه بنشینیم؛‌بلکه هیچ کاری نکنیم و به دست و دلهایی که می‌دانند و می‌توانند مجالی بدهیم که چاره‌ای کنند.
احساس میکنم این خشکسالی هولناک و این تن‌لرزه‌های پشت سرهم،‌ نه شعله‌های انتقام که ناله‌های بی‌رمق، پرمهر و مادرانه طبیعت است که:

بچه‌های من! رحم کنید!... به خودتان رحم کنید. 
***
حرفهای محقق داماد را در جستجوی عکس شیرکوه پیدا کردم و خیلی به دلم و فکرم نشست. کجا بودی تا حالا مرد حسابی؟ 









۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۶ ، ۱۰:۳۷
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۱ ب.ظ

سفرنامه خرّم‌آباد

شاهین کلانتری! تو بلدی سندروم "عاشق نوشتن بودن" و شادی و سلامتی بدنت به آن ربط داشتن و در عین حال ننوشتن چه درمانی دارد؟

عجالتا شرحیی از سفر تابستانم را از یادداشتهایم کشیدم بیرون! اما باید درمان شوم.

@@@


عاشق سفر هستم اما سفر با ماشین را زیاد دوست ندارم. رؤیایم مسافرت با دوچرخه هست 

با جمعی شاد! سفری بدون عجله، بدون هراس از توقف در مسیر، بدون هله هوله‌خوری‌های 

هیستیریک (در جستجوی کمی حال خوش) و بدون چای‌های بدبوی فلاسک!


به هرحال که الآن توی ماشین نشسته‌ام و راهی خرم‌آبادم و صدای چاووشی یکریز و 

اعصاب‌خردکن در گوشم زنگ می‌زند: خرابم مث خرمشهر...ولی تو خرم‌آبادی!

اگر لیست نخواستنی‌هایم هنوز کافی نیست این غر را هم بزنم که: کتاب "الف" را برداشته‌ام برای توی راه و حسابی کفریم کرده‌است. باز هم همان قضایا: جستجوی رؤیاها و نشانه‌ها و جادو و...عرفان و بالای هجده و...!

 با خودم می‌گویم: این بابا چطور روش میشه یه مدل ماجرا را هی در داستانهایش تکرار کنه؟! و به خودم جواب می‌دهم که تا اسکولهایی مثل تو خریدار هستند چرا نکند؟ J

آنقدر به فلشک آبی جی‌پی‌اس ملتمسانه نگاه می‌کنم که بالاخره بعد از 9 ساعت سواد مقصد نمایان می‌شود.

خرّم آباد یکجور صمیمی و مهربانی ما را دربرمی‌گیرد. خیابان‌های کوچک و کم عرض و درختان عظیمی که نه یکی دو جای خاص بلکه خیلی جاها طاق ساخته‌اند روی آن، عشق محصوریت را در اعماق روح یزدیم بیدار کرده‌است.

هنوز سرگردان مقصدیم اما راه با ضربه محسوس و قاطعی پایان یافته‌است.

شک ندارم رسیده‌ایم. آرام شده‌ام.

***

در عصر جی‌پی‌اس شاگرد شوفر بودن هم به معنای محدودیت در تماشای مسیر است حتی شاید بیشتر از شوفر بودن! با اینکه خیلی بهمان کمک کرد اما زیاد دوستش ندارم، دست کم در داخل شهر. دوست دارم گل به گل مسیر بایستیم و از محلی‌ها سؤال کنیم. اینقدر مصمم و خستگی‌ناپذیر و پروانه‌ای دور بیان این عقیده‌ام بال بال می‌زنم که همسرم قبول می‌کند. موفقیتش را در هوا می‌قاپم و هنوز ترمزنزده می‌پرم پایین.

به طرف مغازه کوچک کنار خیابان راه می‌افتم تا بپرسم رستوران "چی‌گل" کجاست؟ مغازه داغون و کثیفی است و از بس گیج و خسته‌ام تا پایم به داخلش نرسیده متوجه نمی‌شوم که کبابی است؛ منصرف می‌شوم؛ به نظرم پرسیدن آدرس رستوران از یک کبابی، کار ضایعی است؛ اما دیگر دیر شده جلو می‌آید و سؤالم را که می‌پرسم با صمیمیت و وضوح و با استفاده کامل از زبان بدن، آدرس را می‌گوید، یکی دو دور هم مرور می‌کند و تا شیرفهم‌شدنم را باور نکرده کوتاه نمی‌آید. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۶ ، ۱۴:۰۱
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۸ ق.ظ

کامنت مارکتینگ!



چقدر این کامنت دخترک در متمم را دوست داشتم.

***


یک عالمه مطلب نوشته و نانوشته در سرم وول میخورد و نمیدانم چرا بخشی از وقتهای بر بادرفته را به برکت نوشتنشان در وبلاگ شکار نمیکنم! 


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۰:۴۸
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ

بعله! همین یک دنده های سرکش شاخ..!

البته که تف به ریا اما دنیا خیلی بی سر و ته وبی‌رحم خواهد بود اگر حق داشته باشی از همه زیبایی‌هایش فریاد بزنی الا زیبایی‌های هنر جگرگوشه ات سارا!

هنوز هفده سالگیم خیلی ملموس و حی و حاضر جلوی چشم‌هایم هست. به همین خاطر برایم عادی نمی‌شود که هفده‌ساله بُتم، این‌طور برگ و بر بگستراند و از دسترسم خارج شود. حس غریبی است که هنوز مرز بین خود و محصولت را کشف نکرده از محصول محصولت شگفت‌زده شوی! به گمانم این همان ماجرای قدیمی بادام و مغز بادام است. 

***

از آن‌جایی که ریا انرژی خیلی زیادی از من می‌برد نقدا تا تنورش داغ است این ویدءو را هم بچسبانم و زود از نظرها محو شوم!





۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۰
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۹ ب.ظ

ملت عشق!


کتاب ملت عشق را یکشنبه شبی حوالی 9 شب دست گرفتم و دوشنبه عصر، حوالی ساعت 7 تمامش کردم. رمانی قطور بود و خواندنی! این رمان، ماجرای شمس و مولوی در دل تاریخ را روایت می‌کند به موازات زندگی خانواده‌ای امروزی در بوستون.

 در داستان تاریخی، منزل به منزل، راوی عوض می‌شود، هر شمه از داستان را، به اقتضای ماهیت زمان و مکان، شمس، مولوی، پسرش، دخترش، همسرش و حتی افراد گمنام و غیرمستندی مثل روسپی قونیه، گدای جذامی، رند شرابخوار، متعصب تنگ‌نظر، محتسب تیره‌دل و... روایت می‌کنند واین تغییر زاویه دید، بسیار زیباست. هرچند گمان نمی‌کنم چندان بدیع باشد. پیش‌تر هم در "منِ او"ی امیرخانی و رمان نوجوانانه " وقتی مژی گم شد" نمونه‌های تقریبا موفق این سبک را دیده‌بودم.

داستان بسیار پرجاذبه امروزی اما، در مورد زندگی مرفه و یکنواخت خانواده‌ای معمولی است که در طوفان اتفاقی عظیم، متلاطم و دگرگون می‌شود. "الا" زنی در آستانه 40 سالگی سالهای سال است که از تحصیلات، علائق و مسیر شخصی زندگی خود کناره گرفته و خود را وقف خانواده و آشپزخانه‌اش کرده است. حالا بچه‌ها نوجوان و جوان شده‌اند و الا هرچه لحظه‌هایش را زیر دست و پای ان‌ها پهن می‌کند باز وقت اضافه می‌آورد. بالاخره با همکاری و پیگیری همسرش (که الا را سخت متعجب کرده) شغلی با عنوان دستیار ویراستار در نشری معتبر پیدا می‌کند. در اثنای داستان و در جهش‌های زمانی و مکانی متعدد، الا با نویسنده داستان شمس و مولوی، آشنا شده و تبادل ایمیل با او کم‌کم وجودش را و دنیای ساده و امن ومحدودش را زیر‌و‌زبر می‌کند.

به نظر من ارزش خواندن داشت، هرچند شمس تبریزیش شباهت چندانی به یک مرد مسلمان آن‌هم قرن هفتمی نداشت و رهبانیتی مسیحی را می‌نمود! دست‌کم "پائولوکوئیلو"یی بود در هشتاد سالگی ( و نه چهل سالگی، صددرصد!)

کلا ردپای عرفان "پائولوکوئیلو" و پند و اندرزهایش را در خیلی از مفاهیم و دیالوگ‌ها می‌شد دید. ادبیات مولوی و کراخاتون و حتی شخصیت‌های عوامانه روسپی و جذامی و ... خیلی شیک و امروزی بود و خب نمی‌دانم این‌ها که گفتم به خودی خود عیب محسوب می‌شود یا نه.

قرائت شمس تبریزی از آیه 34 سوره نسا بامزه بود و برای من که عمری با این آیه کشتی گرفته‌ام جالب و قابل‌توجه به شمار می‌رفت. 

و اما در سمت امروزی ماجرا، اقرار می‌کنم با حالِ کسی که از خیانت‌های متعدد، شیک و تمیز دیوید، (همسر الا) و از سکوت منفعلانه و توام با سردی و بیچارگی زن مفلوک، کلافه شده، از وزیدن نسیم بی‌وفایی الا خشمگین نشدم و قدم به قدم، او را تا گام گذاشتن در دنیای تازه‌اش بدرقه کردم و بلکه پشت سرش آب هم ‌پاشیدم! اما دروغ چرا؟ حواسم بود که به اندازه شیرزنان رِندی که عزیزشان را از دل مجسمه نخراشیده دیویدشان صبورانه می‌تراشند و صیقل می‌دهند و به خودشان و دیویدشان و عزیزشان تقدیم میکنند برایش کِل نکشم!

بالاخره صدای جادویی اذان صبح در بیمارستان قاهره پیچید و توانست عذاب وجدان ناشی از همان میزان ِ کمِ کِل کشیدن را کمی فقط کمی دست‌به‌سر کند و احساس کنم که بله ناراحت نباش حضرت حق هم تشریف داشتند از اول تا حالا!

***

"ملت عشق"، کتاب است خواندنی و حتی گاهی اگر چیزی دم دست آدم نباشد قابلیت دو یا سه بار خوانده‌شدن را هم دارد. اما من تیراژ بالا و استقبال میلیونی از آن را به اشتیاق و تشنگی روزافزون جهانیان برای جستجوی عشق و معنی در زندگی زمینی نسبت می‌دهم، نه لزوما نگارش عالی و منحصر بفرد آن. چیزی که من از آن به عنوان آرزوی معصومانه آدمیزاد برای آشتی دادن پدر و مادرش، آسمان و زمین تعبیر می‌کنم.

فقط صبر کنید تا من رمانم را بنویسم!

 

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۲:۱۹
نجمه عزیزی
دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ب.ظ

قلعه حیوانات در ربع قرن گذشته

اولین بار که کتاب " قلعه حیوانات" را خواندم، 16 ساله بودم. دانش‌آموزی تنها که درس تاریخ را به قول فروغ، دیوانه‌وار دوست می‌داشت! مفاهیم مرتبط با انسان،‌ تاریخ و اجتماع،‌ تکانم می‌داد و زنده‌ام می‌کرد. عاشق تاریخ بودم و از آن‌جایی که برای یک دختر نوجوان، آن‌هم بچه آفتاب مهتاب ندیده‌ی یزدیی مثل من، شیفتگی به مفاهیم صرف، ملموس و قابل تعریف نبود،‌ ترجیح میدادم که خود را عاشق معلم تاریخمان ارزیابی کنم.

آن آدم شریف و خردمند،‌ با عنایتی پدرانه به عواطف پرشور من دیگ معنا را بار گذاشته بود و با معرفی کتابها و نشریات مختلف می‌کوشید آش ماندگاری از آن حال ناماندگار بپزد! نوبت به قلعه حیوانات که رسید خودش برایم آورد.

کتاب را خواندم و از بیرحمی عریان ماجراهایش به خودم لرزیدم. یادم هست که با یک مداد،‌ تک‌تک تناظرهایی را که بین ماجراهای پیرامونم و اتفاقات کتاب می‌دیدم در حاشیه صفحات می‌نوشتم (آن‌روزها تازه سرود ملی را عوض کرده بودند!)

یادم هست قبل از این‌که فرصت کنم و روی حواشی پاک‌کن بکشم،‌ برادر بزرگم آن را دید و حسابی دعوایم کرد. بعد خوب خوب پاکش کردم اما این مشقی بود که با همه بامزگی و غم‌انگیزیش در ذهن من حک شده‌بود.

بسیار پریشان شده‌بودم، دختر احساساتی درونم تکلیفش را نوشته بود و دختر چریک و انقلابی درونم مسلسلش را روی شانه گذاشته‌بود و آماده بود تا به ناپلئون شلیک کند و توسط سگ‌ها ریزریز شود! در این لحظه بود که معلم تاریخ دوباره ظاهر شد.

معلم تاریخ با آن سبیلهای پرپشت و هیکل درخت‌آسایش (بعدها فهمیدم که به رتباتلری که 

بچه‌ها میگفتند و من نمی‌شناختم خیلی شبیه بود J)  برایم جمله‌ای از بالزاک نوشت:


خواستن، سوختن است. توانستن نابودی است. دانستن حیات است.


سوختنِ خواستن و نابودیِ توانستن را می‌شناختم اما حیاتِ دانایی مفهوم مبهمی بود که مرا به فرداها متصل می‌کرد و حسی تازه بود.مفهومی که مثل یک شمع کوچک، وسط تاریکی سنگین قلعه حیوانات نشست و تا امروز به رغم هر‌چه باد و طوفان نامراد، کم وبیش روشن مانده است.

این جمله را در تمام این سالها بارها و بارها نقل کرده‌ام با دوستانم، سر کلاسها،‌ با معلم‌هایم و... اما هنوز برق تازگی و عمقش کم نشده و هنوز روشنم می کند.

وقتی هم که تبعیت از باکسر (‌به رغم واقع‌بینی تلخ بنجامینی) را در نوشته‌های آقای شعبانعلی دیدم باورم به خرکاری بیش‌تر شد! البته خرکاری خردمندانه در مسیر دانستن و بینش و سیستم‌. دانش و بینش و باور به سیستم به جای فرد، شاید مانع سلاخی آن‌همه آرمان و پاکبازی باکسر می‌شد... آخ این بار هم مثل 16 سالگی، برای باکسر کلی گریه کردم.
چه میخواستم بگویم؟ پاک فراموشم شد!‌ چند روز پیش کتاب "قلعه حیوانات"‌دوباره به دستم

 رسید. یک دوست خیلی خیلی عزیز، برایم فرستاده بود و یک همشهری مهربان و زلال و 
متممی، زحمت آوردنش را کشید. دست هردوشان درست! نشستم و دوباره یک نفس 

خواندمش.

***








۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۳:۲۰
نجمه عزیزی